۵/۱۸/۱۳۹۱

یک عینکی که هیچ چیز بهش نمی آمد


تووی همه داستان‌ها خوانده بودم که برای انتظار باید یک استکان چای گرفت بین دستها و نشست روی کاناپه و هی انتظار کشید... من قیافه ام به خیلی چیزها نمی آید، به کفش هایم هم نمی آید که من کیلومترها راه رفتم و حتی نفهمیدم به کجا میروم و هِی از خودم دورتر شدم که یک دفعه سر خیابان پنجاه و دوم ایستادم به ایستگاه مترو نگاه انداختم و همه ی راه را برگشتم... ولی باز هم هِی از خودم دور شدم... اصلن حال و روزم به قیافه ام نمی آید که دیگر خیلی وقت است با نمیجنگم، به همه چیز پشت پا میزنم، به خودم هم پشتِ پا میزنم و می افتم تووی جوب و به خودم میخندم و همانجا تووی جوب به رستگاری میرسم و به خودم یک نخ سیگار هدیه میکنم
این عینک هم به من نمی آید، من از اول قرار نبود عینکی باشم، هر چه دیدنی بود قرار بود بدون عینک ببینم، حالا من عینک به چشم، از همه ی این خیابان ها فقط تنهایی میبینم
من و ریشم به این روزگار نمی آییم، مینشینم کنج یک کافه یک استکان چایِ دم کرده ی تریاکی دور دستانم میگیرم و سیگار هم که میسوزد و من انتظار باز شدن در را هم نمیکشم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر