۵/۲۲/۱۳۹۱

سرباز صفر


یک جایی همین میانه ها سرباز صفری میشوم که یک زندان سه سلولی که دوتایش پر است و یکی از سلول ها جای گذاشتن تی و سطل آب است را به من میدهند و میگویند مواظب زندانی ها باش سرباز... من هم پایم را میکوبم روی زمین و تووی دلم فحش خاهر و مادر بهشان میدهم و با جدیت میگویم چشم قربان... و منتظر رفتنشان میشوم... کنار این زندان که حالا من سرباز صفر زندانبانش شده ام یک سیگار فروشی ای هست و هر روز یک پاکت مرامی سیگار به من میدهد و من باید دو برابر پول سیگار بهش پول بدهم تا این مرامی دادن ها تکمیل شود و می آیم مینشینم پشت میزم روبروی سلول ها و برایشان داریوش رفیعی میگذارم و خیلی حال میدهد جای شما هم خیلی خالی
همینجور میگذرد و من با زندانی ها بیشتر رفیق میشوم؛ یکی از آنها سیاسی است و دیگری قاتل... آن قاتله بیشتر حرف میزند و آدم بگو بخند تری هست؛ سیاسیه هم همیشه از وضعیت مملکت بد میگوید؛ برای من سرباز صفر هر دو زندانی اند و هر گلی بوی خودش را دارد و با هر دو خوب برخورد میکنم و غذایشان را به موقع میدهم و بعد از غذا به هر کدامشان سیگار میدهم تا کمی بیشتر دوستم داشته باشند... زندانی ها معموان زندان بانها را دوست دارند؛ فکر میکنند از خوشان است و پشت این میله و جلویش ندارد؛ هممان تووی این چار دیواری زندانی هستیم...
یک روزی که چند ماهی هست تووی زندان هستم و داریوش رفیعی تکراری شده ست از هر کدامشان میپرسم چه آهنگی دوست دارند و هر کدامشان یک آهنگی میگویند که جفتشان را تا حالا نشنیده ام... میروم یکی از این مغازه های صفحه فروشی و سفارش این دو آهنگ را میدهم... مغازه دار سه شکم میزاید تا پیدایشان کند و من سرباز صفر مجبورم نصف حقوقم را بدهم پای این آهنگ ها... آخر آدم اهل دلی هستم و این جور مواقع زود خر میشوم؛ مینشینم پشت میزم و میگویم صفحه آهنگ ها گیر آوردم لعنتیا؛ ساکت شویم و گوش کنیم... اول پیشنهادی مجرم سیاسی را میگذارم و سه نخ حرامش میشود؛ نمیدانم چه میگوید؛ فرانسوی یا ایتالیایی ست... بعد صفحه ی آقای قاتل محترم را میگذارم تووی گرامافون، باز هم ساکت میشویم و گوش میکنیم... دو بار سه بار چهار بار... کارم شد اینکه هی صفحه ی آقای سیاسی و قاتل را عوض کنم ؛ دست خودم نبود؛ هی میشنیدم و میخاستم باز هم، دو سه باری هم رفتم یک پاکت سیگار به قیمت دوبل خریدم و برگشتم و باز هم شنیدیم و هی سیگار دود کردیم بدون آنکه حرفی بزنیم
شب که شد بعد از یک روز کامل آهنگ های عجیب دو زندانی لباس های یونیفرم سربازی را از تنم در آوردم و گوشه ی صندلی آویزان کردم و رفتم تووی سلول سوم و تی و سطل آب را کناری گذاشتم؛ در را از پشت قفل کردم و همانجا مُردم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر