۵/۱۲/۱۳۹۱

قصه‌ی احمد



از احمد که میشنیدم تووی مغزم کسی های های گریه میکرد، میگفتند یک روزی خودش را گم کرده است و مینشیند تووی کافه برای خودش پایان مینویسند و هر روز کم تر میشود... میگفتند سیگار که میکشد یادِ مرسو، نقش اولِ بیگانه ی کافکا می افتی... مثلن مرسو بی سر و صدا آدم کشت و احمد یک روز بی سرو صدا رفت تووی خودش
خیلی وقت بود که حرفِ احمد بود، حرف سقوط احمد بود و خود احمد نبود، حتمن مثلن یک گوشه ی دنجی، تووی یک کوچه ای پیدا کرده بود و میرفت آنجا سیگار میکشید و هر لحظه بیشتر میپاشید روی زمین... پاشیده شدن آدمها، حتی شنیدنش آدم را بی هوا میکند، بی هوایی یعنی وقتی تنهایی و یک آهنگِ غم انگیزی گوش میدهی، حال و روز خودت را نفهمی... یک جوری خفه شوی که تووی خانه طاقت نیاوری و بروی دنبال احمد، احمد را پیدا کنی و سفت بغلش کنی و بگویی: احمدِ خسته، خسته ام، صدایت بگیرد و دوباره بگویی: خسته ام
پریروز تووی ایستگاه اتوبوس یک لحظه حس کردم احمد شده ام، نشستم روی نیمکت ایستگاه و هدفون را کردم تووی گوشم و یک سیگار روشن کردم، آدمهای کنارم از من فاصله گرفتند، این فاصله را من دیدم، احمد هم حتمن دید... تا شب همان جا نشستم و خط های اتوبوس واحد را میشمردم، مثلن میدانم خط شصت و چهار میرود و میرسد به انتها، انتها را که با اتوبوس نمیروند... کسی سوار این خط نمیشد... آخر شب که تشنه ام شد فهمیدم یک شبی احمد روی این نیمکت نشسته است و تشنه اش شده و گذاشته رفته، از همان روز هم فقط در موردش قصه گفته اند، حتی گفته اند که مُرده
بلند شدم و رفتم تووی کافه خراب شدم، دم دمهای بستن کافه بود که رفتم، دو سه نفر خراب دیگر هم آنجا بودند، نشستم روی میز و کافه چی آمد، یک لیوان آب خواستم و کمی تنهایی، لیوان آب را آورد گذاشت روی میز و گفت: یادش بخیر، جای احمد نشستی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر