۵/۱۷/۱۳۹۱

یک داستان نصفه نیمه برای صندلیِ بغلی


کارم از خیلی چیزها گذشته است، از آخرین باری که وسط خیابان ماندم و جار زدم دو سه عُمری میگذرد، حالا رد کرده ام... رد کرده ام و نشسته ام روی آخرین صندلی اتوبوس طرف مردان، این مسیر لعنتی هزار تا ایستگاه دارد، هزار نفر می آیند توویش و هزار نفر گم میشوند، چند نفری لای دست و پا خفه میشوند، له میشوند، گریه میکنند، تنها تر میشوند و نرسیده به ایستگاهشان پیر میشوند... بغل دستی ام یک پیرمرد موسفیدِ بدون سیبیل است، این پیرمردها چرا سبیل نمیگذارند؟! به شانه اش میزنم، نگاهم میکند، میگویم میخواهی بدانی چرا موهایم سفید نیست، ولی قدرِ تو پیر شده ام؟! نمیفهمد، برایش از اول میگویم، از روزی که تووی پارک خیلی چیزها فهمیدم و بعدش رفتم با بغض در خانه ام را باز کردم، قبض گاز را برداشتم و نشستم سیگار دود کردم و قبض گاز هِی کنتور می انداخت... پیرمرد گوش داد و بلند شد از اتوبوس رفت بیرون، ایستگاهش سر رسیده بود... مَردی با یک پیراهن سیاه سوار شد و جای پیرمرد نشست،  روی صورتش عرق و خاک نشسته بود، بدون اینکه نگاهم کند برایش از ساقی الکل گفتم، از کسی که دلش میسوخت ولی سی هزار تومان میگرفت تا یک شیشه ودکای تقلبی بفروشد تا که من شب را بتوانم بخوابم، برایش گفتم که پیراهن سیاه را میشناسم، میدانم بعد از دست دادن، سیاه میپوشی و از دست میروی، میگوید هوا خیلی گرم است و بغض میکند و در ایستگاه بعدی پیاده میشود... پسر یازده دوازده ساله ای با کیف خاکیِ مدرسه اش کنارم مینشیند، صورتش سرخ شده است، بعد مدرسه دعوا کرده است، برایش میگویم: زود پیر نشو دایی، دعوا کن، تا جایی که میتوانی دعوا کن... سرش را پایین می اندازد و دو ایستگاه بعدی پیاده میشود، از پشت صدای جیغ و داد زنها می آید، زنها وقتی دلشان بگیرد تووی اتوبوس جیغ میکشند، وقتی خیلی دلشان بگیرد میروند تووی دستشویی و گریه میکنند... سَرم را پشت برمیگردانم و به خانمی که میله را سفت چسبیده است که روی ترمزهای اتوبوس به در و دیوار نخورد میگویم: خانُم، من از یک شب به بعد گریه نکرده ام، نتوانستم، دلتان گرفت، به جای من یک دل سیر گریه کنید، بعد بروید دوباره آرایش کنید... میفهمد حالم درست نیست و ایستگاه بعدی پیاده میشود تا برود تووی دستشویی و یک دل سیر جای من گریه کند

ایستگاه ها دارند تمام میشوند... راننده داد و هوار راه انداخته که پولِ اتوبوس را بدهید و در نروید... میروم جلو پولَم را میدهم، به راننده میگویم: آی راننده، اتوبوست را ببر به آخر دنیا، اتوبوست پُر باشد، آنجا فریدون فروغی گوش کنید و دیگر به شهر برنگردید، همانجا بمانید و جای من را خالی کنید
...دو ایستگاه زودتر پیاده میشوم، بقیه راه را با سنگفرش ها میگذرانم... دو سه سالی پیرتر به خانه برمیگردم

۱ نظر: