آدمهایی که تاریخ مصرفشان تمام شده تووی شهر یک جور غریبی راه میروند، تاریخ مصرفت که تمام شود زندگی برایت خاکستری می شود؛ فقط توانایی راه رفتن داری، بروی و بروی و به هیچ جایی نرسی، آخرش سرِ یک سه راهی بمانی و به کفشهایت نگاه کنی و دوباره برگردی
آدمهای تاریخ مصرف تمام کرده کم کم فاسد میشوند، پوسیدگیشان از سرشان شروع میشود و همینجور می آید روی صورتشان و چشمهایشان زرد میشود و زیر چشمهایشان کبود و گود میشود، کم کم گردنشان خم میشود، انگاری یک نخ به گردنشان وصل است و آنها را اینور آنور هل میدهد، پاهایشان هم کم کم میپوسد و پاشنه ی کفششان به زمین لخ لخ میکند... آخرش هم می افتند دمِ جوب و فقط سیگار میکشند و به تاریخِ انقضایشان که تووی فکرشان حک شده مات و مبهوت نگاه میکنند و لبهایشان میلرزد و برای خودشان آواز میخوانند و به پوسیندشان ادامه میدهند
سر سه راهی مَردی را دیده بودم که از تاریخش یک روز مانده بود، تاریخ را حک کرده بود روی پیشانیش و اینطرف و آنطرف میرفت، دست روی موهایش میکشید و به آدمهای رنگی با حسرت نگاه می انداخت و انتظار میکشید... آخرش هم سه راهی را برگشت و رفت که وقتی فردا از خواب بیدار شد، تمام شده باشد
آدمهای تاریخ مصرف تمام کرده کم کم فاسد میشوند، پوسیدگیشان از سرشان شروع میشود و همینجور می آید روی صورتشان و چشمهایشان زرد میشود و زیر چشمهایشان کبود و گود میشود، کم کم گردنشان خم میشود، انگاری یک نخ به گردنشان وصل است و آنها را اینور آنور هل میدهد، پاهایشان هم کم کم میپوسد و پاشنه ی کفششان به زمین لخ لخ میکند... آخرش هم می افتند دمِ جوب و فقط سیگار میکشند و به تاریخِ انقضایشان که تووی فکرشان حک شده مات و مبهوت نگاه میکنند و لبهایشان میلرزد و برای خودشان آواز میخوانند و به پوسیندشان ادامه میدهند
سر سه راهی مَردی را دیده بودم که از تاریخش یک روز مانده بود، تاریخ را حک کرده بود روی پیشانیش و اینطرف و آنطرف میرفت، دست روی موهایش میکشید و به آدمهای رنگی با حسرت نگاه می انداخت و انتظار میکشید... آخرش هم سه راهی را برگشت و رفت که وقتی فردا از خواب بیدار شد، تمام شده باشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر