۵/۲۷/۱۳۹۱

تاریخ انقضا


آدمهایی که تاریخ مصرفشان تمام شده تووی شهر یک جور غریبی راه میروند، تاریخ مصرفت که تمام شود زندگی برایت خاکستری می شود؛ فقط توانایی راه رفتن داری، بروی و بروی و به هیچ جایی نرسی، آخرش سرِ یک سه راهی بمانی و به کفشهایت نگاه کنی و دوباره برگردی
آدمهای تاریخ مصرف تمام کرده کم کم فاسد میشوند، پوسیدگیشان از سرشان شروع میشود و همینجور می آید روی صورتشان و چشمهایشان زرد میشود و زیر چشمهایشان کبود و گود میشود، کم کم گردنشان خم میشود، انگاری یک نخ به گردنشان وصل است و آنها را اینور آنور هل میدهد، پاهایشان هم کم کم میپوسد و پاشنه ی کفششان به زمین لخ لخ میکند... آخرش هم می افتند دمِ جوب و فقط سیگار میکشند و به تاریخِ انقضایشان که تووی فکرشان حک شده مات و مبهوت نگاه میکنند و لبهایشان میلرزد و برای خودشان آواز میخوانند و به پوسیندشان ادامه میدهند
سر سه راهی مَردی را دیده بودم که از تاریخش یک روز مانده بود، تاریخ را حک کرده بود روی پیشانیش و اینطرف و آنطرف میرفت، دست روی موهایش میکشید و به آدمهای رنگی با حسرت نگاه می انداخت و انتظار میکشید... آخرش هم سه راهی را برگشت و رفت که وقتی فردا از خواب بیدار شد، تمام شده باشد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر