۵/۲۷/۱۳۹۱

کیف چرمیِ قهوه ای


سال 1973 قرار بود برای اینکه خوب درسهایم را بخوانم یک کیف چرمیِ قهوه ای به من هدیه بدهند، من دیوانه وار کیف چرمیِ قهوه ای را دوست داشتم، از درس خواندن حالم به هم میخورد ولی سرم را به زور پایین می انداختم و درس میخواندم و در رویای در دست گرفتن کیف چرمیِ قهوه ای و راه رفتن روی سنگفرشهای پیاده رو روز به روز بزرگتر میشدم، نمیدانستم دقیقن تا چند وقت بایستی همینجور درس بخوانم تا صاحب کیف بشوم... این که همیشه در هوای یک کیفِ چرمی عمرت بگذرد و هر روز برایت امروز و فردا بکنند یک جورِ هرزی قد میکشی... همیشه درسهایم را به اندازه ی ایم کیفِ چرمیِ قهوه ای میخواندم، نه کمتر، نه بیشتر... از جلوی ویترین چرم فروشی ها که رد میشدم یک چیزی جلوی پاهایم را نگه میداشت و گردنم را به سمت مغازه خم میکرد، در حالی که کلاسورِ بی ریختم را تووی دستهایم فشار میدادم که انگاری هر لحظه میخواهد جر بخورد و همه ی این کتاب های مسخره ام روی پیاده رو پهن بشود مات و مبهوتِ کیفِ چرمی قهوه ای جلوی ویترین میشدم، بعضی اوقات چشمهایم را میبستم و هوای چرم ها را بو میکشیدم، همه ی کله ام پُر میشد از بوی چرم، آخ که چه بوی خوبی
سالها میگذرد و من همینطور درس خواندم، این بین هیچوقت به درس علاقه مند نشدم، فقط خواندم و بیشتر قد کشیدم، دست و پاهایم به حدی بلند شده است که خودم هم میترسم بروم جلوی آینه و با این حجمِ قد کشیده روبرو شوم، من هنوز میخواستم همانقدر کوچک و قد کوتاه بمانم تا کیفِ چرمی ام را بهم بدهند و کمر راست کرده و کیف به دست تووی خیابان ها ادای بزرگتر ها را در بیاورم... همه ی این سالها با همین آرزو گذشت و هیچکس به من کیف چرمیِ قهوه ای را که قول داده بود نداده است، یک جورهایی دیگر بوی چرم همیشه تووی کله ام است، بویِ دیگری نمیشنوم، حالا سیگاری شده ام، حالا سالِ 2010 لعنتی شده است و فقط درس خوانده ام... حالا یک کوله ی پاره و پوره روی کولَم میگذارم، میروم تووی بدبختی هایم گم میشوم و آخرِ سر سالم برمیگردم... حالا دیگر در سال 2010 کسی آرزویِ کیفِ چرمی قهوه ای نمیکند که تووی دستش بگیرد تا قهرمانانه پیاده روهای شهر را فتح کند و من پایِ این آرزو، کمر خم کرده زیر این کوله دارَم تمام میشوم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر