۵/۲۳/۱۳۹۱

یک احمدِ خاکستری

روزی که دم ظهر احمد لای کتاب را کاغذ نشانه گذاشت و خودش جای قهرمان افتاد تووی خیابان‌ها و کسی خبری نداشت چطور کمرش تا شد و دست کشید روی موهایش و قدمهایش برایش یکی دو تا میشد که بیشتر میزد تووی سرش که در این شهر هیچ جایی هیچ دری به رویش باز نمیشود که دستهایی باشد که دستهایش را فشار بدهد که آخرِ قصه کمی را به عقب بیاندازد... این قدمها هر کدامشان یعنی دورتر شدن
وقتی که به خیابان زد، اول کار و آخر راه یکی شد. چراغهای خیابان کم کم روشن میشدند و نور می افتاد روی خط کشی های ممتد کنار خیابان و راهِ گم شدن را بیشتر نشانش میداد، شاید نشانه ی آخر راه یک کوهی، دریایی چیزی باشد، شاید شهری دیگر، ولی هر چه هست خیابانی هست بدون دور برگردان و احمد اینها را خوب میدانست... 
طاقت آدمی کم است، زندگی یک جوری با آدم تا میکند که طاقتت کم میشود، یک جایی میریزی تووی خودت، آخر سر ایستاد کنار تیر برق و طاقتش بُرید، تیر برق را در آغوش گرفت و دم سوراخ هایش که شاید گوشهایش بودند ناله کرد: ما فراموش شدیم، ما خاکستری ها خیلی وقت است که فراموش شدیم
کتابش را دوباره از نشانه باز کرد و دو خط نخوانده چار سالَش اشک شد روی کاغذِ کاهیِ داستانِ بدون قهرمان
زندگی کردن چیز عجیبیست، احمد بودن در زندگی غم انگیز ترین عجایب دنیاست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر