۴/۲۸/۱۳۹۳

پارچه‌ی سیاه روی کرکره‌های طوسی

تا اطلاع ثانوی در این مکان هیچ چیز نداریم. ماست و برنج و روغن؛ نه نداریم. فرودگاه و اولین پرواز به هرکجا نداریم؛ آیِ دکتر نداریم؛ غم اغیار نداریم؛ نگاه که از همان اول خریدار نداشت هم نداریم؛ باد نوبهاری، فریادِ بی قراری... نداریم.
تا اطلاع ثانوی هیچ چی به هیچ چی.

۱/۱۱/۱۳۹۳

قرار بگیر موسی؛ قرار بگیر

به گمانم یک فصلی هست که مردی کلیدش را انداخته در قفل؛ نپیچانده و دست به دستگیره به انتظار درآمدن شکوفه‌ی درخت گلابی، نگاه را از اطرافش زدوده است.
او ترسان با خود می‌اندیشد: «اگر امسال هم از بهار خبری نشد چه؟»

۱۲/۱۳/۱۳۹۲

اما من دهاتم را همچون بنفشه ها؛ با خود بردم هرجا که خواستم

امروز پای صحبتشان اسم کریم را آوردند. کریم فارسه! این تمام نشانی‌ست از مرد مهاجری که اوایل انقلاب از شرق به سمت شمال هجرت کرد. با یک پسر کوچک که اسمی برایش نگذاشته بودند. پس شده بود پسر کریم فارسه. کریم فارسه وقت جنگ در ساکت‌ترین نقطه دنیا مشغول محافظت از باغی بی سروته که یه دامنه‌اش احترام خانم را شوهر دادند؛ یک سرش کسی به سوگ خاطرخواهی احترامش نشست ایستاده بود. صاحب باغ هم ممدآقاکریم معروف بود که دست‌مایه‌ی شوخی‌های گیلانی‌ها شده بود. موشک‌ها به باغ نمی‌رسید. لعن و نفرین کریم فارسه به صدام انگاری درشت و حسابی اثر می‌کرد آن هنگام که کریم رادیو به گوش اخبار جنگ را می‌شنید و در ممالک ممدآقاکریم پاسبانی می‌داد و پسرش و سگش را به دورترها می‌فرستاد تا غریبه‌ای در گوشه‌ای از باغ هوس آتش‌بازی به سرش نزند. چشمانش داسِ تیز فومن بود. میگفتند دستش اگر نلرزد؛ تیزی را تا دهات بالا به هدف می‌زند. کم‌کم وقتی کریم فارسه به قهوه‌خانه می‌شد چند نفری از پذیرفته بودنش و برایش سری تکان می‌دادند. گفتند زنِ بیوه‌ای را هم نشان کرده. برای خودش و شکم پسرش تا از این وضع دربیایند. ممدآقاکریم هم راضی شده بود یک آلونکی گوشه‌ی باغ برای خودش دست و پا کند تا آن حوالی بعدها به کریم فارسه برسد تا بتواند بعد عمری اندک جایی داشته باشد برای زیستن. اندک جایی برای مُردن. چیزی که کسی نمی‌دانست؛ نه انگاری برایش جای سوال بود زن اول کریم فارسه بود. انگار یک پسر و یک مرد راهشان را با هم یکی کرده و در یکی از دهاتهای دورترین شمالی که میتوانست برایشان رقم بخورد با هم همسنگر شدند.
صاحب باغ، در یک عصر بهاریِ دلنشین؛ انتهای جنگ با صدام مُرد. حکایت است وراث ممدآقاکریم همشان آدمهای بی‌بته و مفت خورهای آن زمان بودند. چه قبل از انقلاب چه پس از آن تمام ملک و دارایی را فروختند و خرج اعطینا و شراب و مهمانی‌هاشان کردند. حتی چشم از باغ بزرگی که بیست سال تحت پاسبانی کریم فارسه بود هم نکردند. تنها جایی که کریم فارسه توانست نجات دهد همان آلونکی بود که به هزار بلا و مصیبت توانسته بود برای خودش جور کند. فقط دست‌خطی از آقا(ممدآقاکریم) برای اثبات حرفش داشت. آنقدر نالید و دم این و آن را در بالا و پایین دید تا پسران ممدآقاکریم حوصله‌شان تنگ شد و از آن یک تکه زمین گذشتند.
حالا سپیدی موهای خودش ماند و پسری که دیگر سر به پدر برنمیگرداند.  پس از جنگ در دهاتی که هر تکه‌اش به نام کسی خورده؛ تا شهر خود که دیگر شهری برایش نماند و جیبی که آنهنگام که شغلی داشت و بخورنمیری میگرفت همیشه خالی بود؛ چه برسد به حال.
میان حرفهایشان شنیدم که میگفتند: آره؛ کریم فارسه رو که میشناسی؟! اومده بود شهر میخواست زمینش رو بفروشه. یه بار دیگه هم اومده بود. [میخندد] هر بار که میاد ده تومن ارزونتر میکنه. چیزی نمونده از پولش... یکی بخره از دستش دربیاره... [با فکر میخندد] بفروشه میخواد کجا بره؟؟
این سوال؛ از آن سوالهاییست که هر بار تکرار شنیدنش برای آدمهای مختلف سرم را تکان می‌دهد. این یک روز برای آدم ناگزیر است. حادثه مثل بادی بایستی برگهایت را بریزاند و خدای ناکرده سرشبی که دیگر چیزی برای پاسبانی نداری از خود میپرسی: بفروشه میخواد کجا بره؟؟
یادم به طاقچه‌ی خانه قبلی می‌افتد. آن آینه که کسی برای یادگاری کنارش شعری از شیون نوشته بود :  شیونی من کی شبان شکر خودا گوشنه خوسم / پس چی واستی گیلانِ اَچه مَچی خواباَ دینمه؟!! 

۱۱/۰۱/۱۳۹۲

وقتی شما رفتی، ما هم جا موندیم. یا آنکه در قلب برلن می‌دوید به راستی "اَمَد آقا"یی گم کرده بود؟

میگفت؛ یعنی قسم می‌خورد دیده که یه زن؛ گوشه‌ی چادر به دهن توو خیابونای برلن دنبالِ "اَمَد آقا" بوده. زار و پریشون به چشم آبیای خیابونا وصل می‌شد؛ وقتی می‌فهمید از سنگ صدا درمیاد از اینا صدا در نمی‌آد هراسون چادرشو سفت می‌چسبید؛ گریه‌شو نگه می‌داشت و از اینور خیابون به اونطرف می‌دویید. حال اونکه رد سیاهیِ چادرش؛ رو سر برلن قراره طوفان به پا کنه. 
باورم نمی‌شد. اما باز اصرار می‌کرد این قصه‌ای که دیده برای "یه زن" تو دلِ برلن هم اتفاق می‌افته. با چادر؛ هراسون؛ پیِ "اَمَد آقا"
سریع یادِ گم‌کرده‌های زندگی می‌افتم. باری که همواره یادشان آزارم می‌دهند اما ناگزیر همیشه ته آشپزخانه‌ی هرکسی غاری ساخته‌اند که بی بروبرگشت بازگشت همه به سویِ اوست. این دردها مثلِ یک پشه‌ی اهل شوخی آدم را با رفتارشان عصبی می‌کنند. وقتی تازه هستند؛ یعنی کسی را به تازه‌گی گم کرده‌ای؛ انتظارِ پیدا کردنش قلبت را از جا در‌می‌آورد. وقتی هم کهنه بشنود می‌شوند از آن دردهای جاخوش کرده در سینه. از همانهایی که آدمی را با خود به چالش می‌کشد و طاقت آدمی را به مبارزه دعوت می‌کنند. از همان حرف‌هایی که نباید به کسی زد. اما همین دردها یقه‌ بگیر هستند. جایی که باورت نمی‌شود میبینی که پشت گوشهایت سرخ شده؛ گردنت را چیزی فشار می‌دهد و میخواهی سر را بین دو دست بگیری و آنقدر فشار بدهی تا تمام این دردها؛ یادِ گم‌کرده‌ها از تووی گوش و چشم و دهان بیرون بزند. گمان خام آدمی همه چیز را مثل مایعی می‌بیند که می‌آید مینشیند تووی سر و باید خارجش کرد. آه از این خیال خام.
شاید برای همین بوده که حرفهایش را باور نداشتم. چون همینقدر برایم عجیب بود زنی با چادر مشکی در قلب برلن دنبال "اَمَد آقا" بگردد که کسی گم‌کرده اش را لای آدمیان کر و کور فریاد کند حال آنکه تمام شهر کورند و کرند و اشتراک حادثه را با دست‌های راندن از خودشان پس می‌زنند در حالیکه تمام کوران و کران؛ خودشان گم‌کرده ای دارند.
.
آره... همینجور می‌گشت تووی شهر. پائول گفت این چیه؟ گفتم چی چیه؟ این زنه... با چادر. چادر مشکی؛ زنی که با چادر مشکی لایِ آدما هراسون بدوئه یعنی گم‌شده ای داره. پائول به ستونِ کنارِ در تکیه داد. من سعی کردم ببینم زن کجا می‌ره. اگه می‌رفت سمت رودخونه خیالای بد به سرش می‌زد. کاش شهر رو بلد باشه که نبود. کی این غارِ لعنتی رو بلده آخه؟ پائول رو نگاه کردم. چقدر می‌تونست "اَمَد آقا" باشه بی اینکه بخواد. و چقدر الان دنبال "اَمَد آقا"س توو یه جایِ غریب. مثل چه میدونم رشت...