۵/۱۲/۱۳۹۱

پیچ آخر

 سر ظهری سر پیچ آخر خیابان مانده بودم، انتظار کسی را نمیکشیدم ، انگاری بعد از آن پیچ دیگر آخر دنیاست، تکیه داده بودم به صندوق عقب یک پیکان و دستهایم تووی جیبم بود و به پیچ آخر نگاه میکردم... گم شدن که شاخ و دم ندارد، مثلن میشود بین پیچ آخرِ خیابان کوثر و خیابان آخر دنیا تووی یک ثانیه گم و شد دیگر برنگشت... چشمهایم داد میزدند که: لعنتی ها، من تمام برکه ها را گریسته ام... پاهایم نفس های آخر را میزدند و میخواندند: ای امان... امان... من تمام جاده ها را گذرانیده ام و دستهایم تووی جبیم 
زمزمه میکردند: من یک تنهایی ای ساخته ام قد یک جیب شلوار جین
تنهایی از روزی شروع میشود که سعی میکنی جبر جغرافیایی را نفهمی، ولی سرت را می اندازی پایین و کلمه به کلمه اش تووی مغزت مثل یک ویروس پخش میشود و یک لحظه به خودت می آیی میبینی که پشتت خالی شده است... های از این پشت های خالی... آدمها پشتشان که خالی شود یک جور بی امانی دق میکنند، این پشت ها برای این است که کسی بزند روی شانه ات و بگوید که : میبینمت، دارَمت... بسه... رفیق... زندگی اینطور نیست، دروغ بگوید که زندگی اینطور نیست، ولی دستش را از شانه ام بر ندارد
پشتت که خالی باشد، از زندگی فقط ترسش را میفهمی، نبودن را میفهمی و انتظار هیچ چیزی تووی سرت تو را خواب نمیکند
همینطور که به پیکان خاکی تکیه داده بودم و دستهایم تووی جیبم بود و چشم و پایم شعر میخواندند، کسی را دیدم که قوزش اندازه یک یک جای خالی پشت بود، از آخر دنیا برمیگشت و سر پیچ رفت تووی سوپری و چهار پَر کالباس خرید و وقتی بیرون آمد  دوباره برگشت و نگاهی به پیچ آخر دنیا انداخت و رفت دنبال بدبختیش 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر