۶/۲۱/۱۳۹۲

تو می‌دونی چرا یکی دست می‌گذاره زیرِ چونه و یه سال؛ دو سال؛ سه سال؛ خیلی سال همینطور به روبرو زل می‌زنه؟

همیشه اینطور آغاز می‌شود. با شنیدن صدای کلنگ. سینمای مورد علاقه‌ات را تخریب می‌کنند. پیرترین درخت شهر را قطع می‌کنند. کافه‌های کهنه را نوسازی می‌کنند. آنقدر تازه می‌شوند که تو غریبه می‌شوی. سرفه‌هایت شروع می‌شود. با خشم و نفس‌های عمیق روزهایت را عادی سازی می‌کنی. آنگاه تنهایت می‌گذارند. ترکت می‌کنند و فنجان از دستت سقوط می‌کند. کم‌کم ریش می‌گذاری و هر صبح غریبه‌ای را تووی آینه نظاره می‌کنی. دیگر تووی هیچ جمله‌ای جا نمی‌شوی. پاهایت خسته؛ دستهایت تنها؛ چشمهایت بی انتظار می‌شود. و برای تو در شهر دیگر هیچ جایی نیست و دیوارهای خانه‌ات شروع میکنند به زرد شدن.
و تو از جنگ کناره می‌گیری.

۴/۰۸/۱۳۹۲

کلارا هم دیگر منتظرِ مردش نیست.

دیشب از همین پنجره‌ی روبرویی دیدم که عرقِ پیشانیِ مردی حدوداً سی و سه ساله‌ام. اولش ترسیدم. من من کردم که نریزم. عرقها که جاری شوند وقتی روی زمین بریزند متلاشی می‌شوند. پر نمی‌گیرند که در کوچشان شیطنتشان گل کند و چند بار دورِ دلبرکشان بچرخند و بعد از اینکه خنده‌ی دلبرکشان را در آوردند به راهشان ادامه دهند. ترسم بالاخره ریخت. هر کسی خب سرنوشتی دارد. همه که نبایستی از آسمان به ریش آدمیان بخندند. بعضی‌ها هم بایستی بعد از یک روزِ پر از لرزش و تنش در خیابانهای تهران دربیایند و روی پیشانی جاری شوند. آقای سی و سه ساله آنقدر حواسش به عمر از دست شده‌اش نبود که من و بقیه‌ی قطره‌های عرق را پاک نمی‌کرد. همینطور هاج و واج سر سه راه آذری می‌لرزید و از سینه‌اش آتش بیرون می‌زد. نزدیک هشتِ غروب بود که من و دسته‌ای دیگر از قطره‌ها وقتمان رسید. آنقدر سُر خوردیم تا از روی نوک بینی سقوط کردیم. مثل سربازهای جنگ که آنها را از روی سکو به سمت سقوط پیش می‌برند. سربازهای سقوط کرده لاشه‌های حُرمت کشورِ درگیر جنگ هستند.
حالا که به سختی به آسفالت خوردم و پاشیدم کاملاً ترسم ریخته. آنقدر هم گرم هست که به طولی نمی‌انجامم. بخار می‌شوم و انگار نبوده ام تا از پیشانیِ مردی که هر ثانیه چند سال پیر می‌شود در بیایم و شُرّه شوم. حالا که ثانیه‌های آخر است به اینطرف و آنطرفم نگاه می‌اندازم، قطره‌های دیگر هم کم کم در حال بخار شدنند. هیچکدامشان حرف نمی‌زنند و با لبخندی سرنوشت محتوم خود را منتظرند.
دیشب از همین پنجره‌ی روبرویی دیدم که آدمی تنها زمانی می‌تواند از خودش راضی باشد که روی صندلی بنشیند. سیگاری بگیراند و بقیه‌ی عمرش را خیال کند - تنها خیال کند - که به سبُکیِ باد است.

۱/۱۲/۱۳۹۲

باز هم نیرنگ؛ سِد کاظم...

باز هم گاز قطع شد.
غذای تو هم سرد شد؛ سِد کاظم.
حلیمه یه شیکم دیگه زایید؛
توو مستی‌آت دنبال بوسه‌ای سِد کاظم.
خونه‌ها رفتن توو طرح؛
تو هنوز دنبالِ کاشی کردن حیاطی سِد کاظم
مشتی سیگار قاچاقی میفروشه؛
تو هنوز دنبالِ دودِ فروردینی سِد کاظم
کشاورز رفت دستِ دو؛
تو هنوز دلت خوشه سیروسِ توپخونه‌س؛ سِد کاظم
از آسمون کیلو کیلو باروت میباره
پرِ کفترا فرشِ بومته؛ سِد کاظم
باز هم ساعت برگشت.
وقتِ زلزله زودتر از همیشه خوابیدی سِد کاظم.
باز تو جا موندی؛ قصه‌ها نا تموم موندن
قصه‌ی تو رو کی یادش می‌مونه سِد کاظم؟

۱۲/۱۱/۱۳۹۱

یک شب از همین شب‌ها

همیشه آدمها جایی را دارند که با خودشان باشند. جایی که کسی نباشد. جایی که بتوانند بیرون بریزند. تمام کنند و فراموش کنند. و دوباره به دایره‌ی روزانه‌شان برگردند. این زمان‌ها خیلی خاص هستند. یک جایی رشته‌ی افکارت با چیزی پیوند می‌خورد و میگویی حالا وقتش است. وقتِ پیدا کردن همان جا است. وقت این است که دیگر دست بکشی.
مثل زنی که کنارِ اتوبان پارک می‌کند. پیاده می‌شود و به سمت ناکجایِ اتوبان نگاه می‌کند. دستهایش را حایل باد می‌کند و سیگارش را آتش می‌کند. و با هر کام؛ باورش می‌شود.
مثل مردی که از خستگی رویِ پاهایش نمی‌ماند و کفِ مترو می‌نشیند و چشمهایش را می‌بندد و از صدایِ اطرافیان برای خودش موسیقی می‌سازد. آهنگی که قطعاً در آن قرار است کسی برود. 
و من که همه چیز را تووی خودم می‌ریزم. از خودم می‌روم. خودم را پیدا نمی‌کنم و هر لحظه که از خودم کم می‌شوم؛ بیشتر احساس سنگینی می‌کنم. 
این لحظات در حال رخ دادنند. مثلِ حادثه‌ی سیلِ شرق. مثل پایین کشیدنِ مجسمه‌ی شاه. مثل دلتنگی‌های قهرمان. فقط گاهی آدم وقتی می‌خواد خودش را خالی کند؛ یکهو می‌بیند برای خالی شدن بایستی همه‌ی خودش را پیاده کند. گاهی آدم خسته‌تر از آن می‌شود که قصه‌ها می‌گویند.

برای خودم زمزمه می‌کنم:
آی؛ غریبِ شانه آویزان. باز دیشب زخم زدی. باز خبری از خود برای کلاغها نفرستادی. باز دیشب کسی تووی سَرَت مُدام جیغ می‌کشید. باز چشمهایت مژه می‌دید. راهِ این اشک را به آدرس کدام خرابه‌ای فرستادی که یادت نمی‌آید یک پاکت سیگار را تمام کرده‌ای. بازِ بازنده‌ی کدام بازی با خود شدی که از خیسیِ روزگارت به قرار پنجِ صبح نامِ خودت را جستجو می‌کنی...
باز با خود چه کرده‌ای...؟

۱۲/۰۹/۱۳۹۱

داستان‌ها را باد به یادت می‌آورد و با باد می‌روی

شال گردنم را درست نمی‌بستم؛ زیپ کاپشن را هم بالا نمی‌دادم. همینطور با تک پیراهن و کاپشن در بغل کفشم را می‌پوشیدم و به سمت مدرسه راه می‌افتادم. مادربزرگ حیاط را جارو می‌کرد. با لحنی معترضه‌ای گفت: "هنوز جَوونی... سرما روت اثر نداره. بزرگ که شدی یه باد بهت بخوره..." و دیگر هیچ نگفت. دوباره شروع کرد به جارو کردن. کاپشنم را با بی میلی تنم می‌کردم و با سنگ بازی به مدرسه می‌رسیدم.

بایستی بیشتر لبخند بزنم. مخصوصاً این روزها که دیگر اتفاقی نمی‌افتد. این روزها که بایستی سپری کرد. لبخندهای من برای خودم دوام نمی‌آورند. من از سرزمینی برگشته‌ام که عشق را به اجتماع ربط داد و اجتماعی که آدم را خُرد کرد. من از همان نسلم. از همان نسلی که همه‌ی ساخته‌هایش را یک شبه ویران کرده‌اند و از آن به بعد بالا سرِ خرابه نشسته‌ام و برای خودم غریبی می‌خوانم. همین می‌شود که هِی دلم تنگ می‌شود. برای کافه پاییز دلتنگی می‌کنم. برای شبهای دو کیلومتری تا خانه دلم تا هزار کیلومتر آنطرف‌تر می‌رود. برای نیمکتِ چهارمِ پارک که او هم مثل رنگ و رویش رفت زمزمه‌ی دیروز‌ها را می‌کنم. و برای خودِ خودم. برای "مهتی" دلم آویزان می‌شود. نه تلفنی به خودم می‌کنم. نه نامه‌ای به خودم می‌نویسم. فقط گاهی شب‌ها؛ دم پنجره یک نخ سیگار برای خودم قربانی می‌کنم و همه چیز را تووی خودم می‌خورم. 
این لبخندها به دلِ خودم نمی‌نشیند. مثلِ آدمی که دروغی شاخدار می‌گوید و هر ثانیه از دروغ، درون خودش می‌شکند. مثل کسی که یک لحظه ترسیده و دستهایش یخ زده باقی مانده. مثل لبو فروشی که در غروب یک روزِ زمستانی، به جایِ لبو، زندگی‌اش را ظرفی هفتصد تومان فروخت.

پایینِ کوچه‌ی فرهاد ایستاده‌ام. لبهایم ترک خورده است. آفتاب دروغگویِ کم سویی چشمم را تنگ‌تر می‌کند. دستهایم هم مثل همیشه با جیب‌هایم قرارداد دارند. دارد همانطور ایستاده خوابم می‌برد که بادی به گوشهایم میخورد و از سرِ گردنم سُر می‌خورد و می‌رود. بدنم از توو می‌لرزد. سرم سوز می‌کشد و سعی میکنم روی پاهایم بمانم. دستهایم را تووی جیبم سفت می‌کنم و زیرِ لبی می‌گویم: "خدا بیامرزتت مامان بزرگ..."

۱۲/۰۷/۱۳۹۱

زندگی جایِ خوبی برای زندگی کردن نیست

من همون پیرمرده‌َم که از روی کتلِ جلویِ در خونه‌َش بلند می‌شه و به کسی که منتظره در باز بشه، میگه: "از اینجا رفتن..." و دست می‌کنه تووی جیبِ کتِ چهار خونه‌اش تا دستمال رو بیرون بیاره...

وقت برای زندگی زیاد است. زندگی طولانی‌ست. اما جای زندگی کم است. آدمی موجودی وابسته به لحظه‌ی زندگی است. ثانیه‌ای در گذشته که همه‌ی خود را جمع کرده بود تا حرفش را بی‌کم و زیاد بزند و یک باره همه‌ای که جمع کرده بود از دستش می‌افتد و بعدِ آن لقب به دوش می‌کشد. لقبی که تا عمر می‌میرد آن لحظه را به رخش می‌کشد. یا ثانیه‌ای در اکنون که به ماشین‌های اسقاطی نگاه می‌کند و پاهایش می‌خوابد و چشمهایش دیگر بیدار هستند. و شاید ثانیه‌ای در آینده. این ثانیه آدمی مثل من را بدجوری می‌ترساند. منی که هر نفسم بازدمِ رفتن است، اما چنگ می‌اندازم به دیوارِ خانه‌ی کودکی، به یک پُک از سیگار، به موهایش... به این‌ها چنگ می‌اندازم و ادامه می‌دهم. ادامه می‌دهم و از ثانیه‌ای در آینده می‌ترسم.

صدای گریه‌ی پیرمرد پشت آژیر خطر گم می‌شود. این کوچه صاحبِ همه‌ی پرچم‌های تسلیت است. تسلیت به تمام کسانی که به ثانیه‌ای شک کرده بودند.

۱۲/۰۴/۱۳۹۱

غم انگیز

روی طاقچه‌ی پنجره نشسته‌ام؛ آجرهای دیوارِ خانه‌ی پشتی را می‌شمارم. می‌روم تووی فکر و حسابِ تعداد آجرهایِ شمرده شده از دستم در‌می‌رود و دوباره از نو شروع می‌کنم.
حرفی تووی سَرم مانده، حرفی که بایستی فریاد می‌شد اما ماهیت خودش را عوض کرد. حالا تبدیل به یک نیازِ همیشگی به خلوت شده است. خلوتی که من را به اینجا رسانده. 
صدای پیانو به گوشم می‌رسد. اینجا حتماً جایِ گلدانی است که هیچوقت نداشتمش. اینجایی که من نشسته‌ام جایِ درستی نیست. همیشه آنجایی هستم که جایم غلط است. هوا تاریک است. دود سیگار از دهانم خلاص می‌شود و تا دو متر آنطرف‌تر محو می‌شود. می‌رود جایی که برای اوست. 
و فقط می‌دانم هیچ چیز جای درستی نیست و رادیو هیچ خبری از طوفان را مخابره نکرده است و من کم کم دارم پیر می‌شوم.

۱۲/۰۳/۱۳۹۱

مابقی را با سکوت ادامه بدهیم

ته گلویم؛ چیزی گیر کرده، کلمه است یا بغض، شاید هم رسمِ یک پایان، نمی‌دانم، همانجا بدجور می‌سوزد. آب دهانم را که قورت می‌دهم بیشتر می‌سوزد. نفس را که از دهان توو می‌دهم می‌سوزد. سیگار می‌کشم بیشتر می‌سوزد. ولی باز هم سیگار می‌کشم. قصه‌ی من بی‌سیگار به سر نمی‌شود. 
مثل همین جاده که پذیرفته در ساعت شش و نیم عصر یک روز شلوغ، آدمی با سرعت زیر مطمئنه؛ در لاینِ آخرِ جاده سیگار به دست و پنجره تا نیم باز دارد عبور می‌کند، من هم این سوزش را پذیرفته‌ام. مثل همین عبور بی سرانجام قبول کرده‌ام که چیزی را گم کرده‌ام. قبول کرده‌ام زلزله بیشتر از آن چیزی که میگویند خرابی به بار می‌آورد. قبول کرده‌ام که بایستی یقه را بالاتر بزنم و قدمهایم را سبک بردارم و زیرِ آسمانِ کبودِ این شهر دنبالِ قبرم بگردم. همه‌ی اینها را قبول کرده‌ام.

می‌پرسد: منو تو همدیگرُ گم کردیم؟
فکر میکنم: من خودم هم گم شده‌‌ام. شهرم را هم. آدرسم را. چه برسد به تو.
سکوت می‌کنم. این سکوت یعنی حس معلقِ وقتی که کسی بایستی به سفر می‌رفت؛ همه ناراضی از این سفر بودند. خودش هم ناراضی بود. این سکوت دقیقن سکوتِ همسرِ مسافر قبل از خداحافظی است. فقط میخواهد خودش را همانطور روی هوا نگه دارد تا این تصویر سالها پشت پنجره بماند. این سکوت را سالها با خودم دارم. دیگران خسته شده‌اند از بی‌جوابی. من خسته شدم از این گم شدن و مجبورم به این سکوت. اما همه‌مان با این خسته‌گی ادامه می‌دهیم. پشت ترافیک می‌مانیم و با رویایِ خانه بوق می‌زنیم.
این سوزش را بایستی از یاد بُرد. اما این گم شدن جوری به این سوزش وصل است. یادم می‌آورد. یادم می‌آورد که گم شده‌ام. که جایی افتاده‌ام که دیگر نبایستی دنبالم بگردم. فقط بایستی اولِ صبح بروم سر میدان. چند کارگر اجیر کنم و کُنترات بسپارم بهشان که آوارم کنند.
تصویرِ افسرِ بازنشسته؛ همسایه‌ی چند سال پیشمان، که در اولین صبحِ بعد از بازنشستگی‌اش؛ وقتی از خواب بیدار شد و فهمید جایی برای رفتن ندارد و دیگر زنش دوستش ندارد و بچه‌هایش دیگر به حالِ آماده باش نیستند تووی سرم موج برمی‌دارد. میخواهم صدایم را ضبط کنم، صدایی که نویز دارد. سکوت دارد و مردی تووی دلش به خودش می‌گوید: تو آبِ از سر گذشته‌ای.

می‌پرسد: حواست هست؟

۱۲/۰۲/۱۳۹۱

قصه‌ی مردِ پالتوپوش

به همه‌ی آدمها روزگاری رفته؛ اما در جغرافیایی آدمی از روزگار رفته.
 یک جایی کسی یک کلمه با زبانِ خشکش به زبان می‌آورد که با شنیدنِ آن کلمه تا آخر عمر فقط تصویر مردی دستهای را در جیبِ پالتویش کرده و پشت به همه دارد در جاده خاکی می‌رود را می‌بینی. و واقعاً دارد می‌رود. جوری که دیگر هیچوقت در آن جغرافیا برف نمی‌‌آید، باران نمی‌بارد، آفتاب پرسه نمی‌زند و ذرات همینطور معلق روی ارتفاع ناچیزی از زمین می‌ماند و مرد همینطور می‌رود. 
این کلمه‌ی لعنتی مثلِ چاقویِ دو سر کُند هِی روحِ گوینده و شنونده را با شلختگی زخم می‌کند. کلمه از وقتی که گفته شد چاقویِ تنِ دو نفر می‌شود؛ دردش برای دو نفر است. کارش این است که تمام کند اما روزگار که خیال تمام شدن را ندارد.
سالهاست آدم‌های این شهر صاحبِ آن کلمه هستند. صاحب این چاقویِ کُند هستند. غمگین هم هستند. چایشان را با شیرینی غمشان می‌خورند. شب‌ها را بی‌رویا بیدار می‌مانند و خیره به پایه‌های شب تا صبح شورِ مرگ را در‌می‌آورند. فقط منتظرِ وقتش هستند که برسد تا پنجره‌ها را ببندند. پرده‌ها را بیاندازند. فیوزِ برق را بزنند و رویِ درِ خانه‌شان اعلامیه‌ای بچسبانند و رویش بنویسند: "این خانه اجاره داده نمی‌شود. فروخته هم نمی‌شود. فقط کسی زمانی بود که دیگر نیست."
و از همان ثانیه؛ چاقویِ خودشان را بیرون آورده‌اند.

۱۲/۰۱/۱۳۹۱

هنوز ویلونیست فرو می‌رود

این روزها؛ یعنی از پنجشنبه‌ی هفته‌ی قبل؛ زمستانم. زمستان را باور دارم. دفن شدن زیر برف هم را هم می‌شناسم. حالا خودم زمستان شده‌ام. برف می‌بارم؛ کسی تووی سرم ویلون می‌زند. جوری که انگاری آخرین قطعه‌ای باشد که دارد در زندگیش می‌نوازد. برف می‌نشیند روی شانه‌ی راستش و چشمهایش را بسته. با هر پُکِ سیگارِ من او یک میلیمتر بیشتر در برف فرو می‌رود و همینطور آرشه را روی سیم‌ها می‌لغزاند.
اینطور وقتها آدم به خودش دلداری هم نمی‌دهد. یک قوطی کبریت دستش می‌گیرد و دلش می‌خواهد زندگیِ بی‌قواره‌اش را بکند تووی قوطی و روی میز آنقدر بالا پایین بیاندازدش تا کل زندگیش هم بخورد. آنوقت زندگیش را از قوطی بیرون بیاورد تا با اولین سایش به گوگرد قوطی کبریت از شرّش خلاص شود.
من هنوز خیال می‌کنم. خیال می‌کنم مردی که چهار سال پیش دهانش را بسته‌اند؛ همان پُلیورِ قدیمیِ کاموایی‌اش را پوشیده؛ کیفش را روی دوشش را جا‌به‌جا می‌کند و سر خیابان خیام ایستاده و پاکتِ سیگارش خالی شده است. برای هیچ ماشینی دست تکان نمی‌دهد و دلش نمی‌خواهد بداند در چه سالی زندگی میکند. مردی که در ساعت دوازده و نیم ظهر بی‌کِسی را عمر می‌کند.

۱۱/۲۸/۱۳۹۱

فلوتها هم جا می‌مانند

گاهی آدم دلش یک دیوار میخواهد؛ حالا نه بلند؛ بتنی؛ ضخیم... دیواری که به قاعده‌ی تکیه‌ دادنِ مردی طاقت بیاورد. مردی که 
یکدفعه کنار کشیده است و تا آخرِ عمر میخواهد اُور کتِ آب رفته‌اش را تنش کند

نگاهم به فلوت بود. بعضی وقتها خودم از نگاهم میترسم. اینطور که زل بزنم و همه‌ی سلولهایم بخواهند تا آخر عمر، نگاهم جهت عوض نکند میترسم. یعنی دارم غرق میشوم. یعنی اگر یکی زنگِ این خانه را نزند من همینطور هِی غرق میشوم. هِی غرق میشوم و کسی به دادم نمیرسد. همیشه هم آن تهِ اقیانوس می‌نشینم و با کوسه‌های اهلی سیگاری می‌گیرانم و جایِ دود؛ حباب از دهانم خارج میشود
این فلوت یادگاری است. همین قدرش را میدانم که از کسی به من یادگاری رسیده است. من فلوت زدن را یاد نگرفتم. حتی نمیدانم چطور بایستی صدایش را در بیاورم. اما یادم نمی‌آید که چرا این لعنتیِ صیقلی به من یادگاری رسیده است. چه کسی این "نازنین" را به من هدیه داده که بعد از این همه سال میدانم اگر صدایی از خودش بیرون بدهد؛ همان تهِ اقیانوس، با کوسه‌های اهلی، دست روی موهایمان میکشیم و بلند بلند آه میکشیم
این لعنتی هم شاید مثل من جا مانده است. چیزی که در این حجمِ پر از دود گرفتار شود قطعاً جا مانده است. از آن جا مانده‌هایی که دیگر کسی سراغش را نمیگیرد. دلم میخواست میتوانستم فلوت بزنم. میتوانستم بروم خودم را برسانم روی سطحِ آب. دلم میخواست حواسم بیاید سرِ جایش و درِ خانه را باز کنم. دلم میخواست میتوانستم شیرِ آبِ حمام را ببندم. اصلن دلم میخواست این پنجره باز شود و بادی بیاید و همینطور برود تووی گلویِ این "نازنین" و صدایی از توویش در بیاید. همین اولش کافی است. بقیه را خودم میروم. این که صدایش در بیاید من راه گلویم باز میشود.خاطره‌َم سرِ جایش می‌آید که مردی که یکهو کنار کشید این فلوت را با پیک به خانه‌َم فرستاد تا از این به بعد به حالِ همه‌ی آنها که جا مانده‌اند در تاریخی؛ سکوت کند

۱۱/۲۷/۱۳۹۱

بارِت رو سبک کن رفیق

شکلِ پیرمردی که هر شب؛ بین ساعت هشت تا هشت و نیم خودش را به تنها نیمکت دمِ خیابان میرساند و پیپ‌َش را تمیز میکند. دنیا  متوقف می‌شود. آنگاه پیپ‌َش را روشن میکند و سعی میکند فراموش کند که زنش مُرده؛ وطنش مُرده؛ خودش هم در تاریخی زندگی میکند که حساب نمی‌شود. پیپ‌َش که شیره داد دنیا دوباره به کار می‌افتد و پیرمرد دکمه‌های بارانی‌َش را میبندد و خیابان را ترک میکند
این شکلها کم شده‌اند. اما همچنان دارند غصه می‌خورند. به خیالِ خودشان غصه که میخورند سبک میشوند. اما آخرش می‌فهمند که 
بارِ سنگین این زندگی آخرش روی زمین می‌ماند

میگوید: میدونی هیتلر چه جوری مُرد؟
میگویم: آره. شکست خورد. خودشُ و معشوقه‌اش رو کشت
میگوید: این کتابا دروغ مینویسن. هیتلر هیچوقت نباخت. هیچوقت روسها به برلین نرسیدن. اینا همش مزخرفاتِ کتاباست
حرفش را جدی نمیگیرم. اما منظورش را میفهمم. دوست دارد هیتلر نبازد. چون خودش هم باخته است. کاری به کارِ کسی ندارد چون باخته است. اینطوری می‌شود که آدم با خودش هم کار ندارد. فقط حرص میخورد و سیگار پشت سیگار آتش میکند تا آخرش را زودتر ببیند. اما مثلِ کودکی‌ همه‌مان؛ سرِ رسیدنِ جایِ پرهیجانِ قصه، یعنی همان آخرِ قصه، به خواب عمیقی فرو می‌رفتیم. و فردایش؛ پشتِ نیمکت مدرسه به گورِ صد جد و آبادمان فحش نثار میکردیم که ای کاش آن آخرش؛ فقط آن آخرش را بیدار میماندیم
میگوید: حرفمُ باور نداری؟ شوخی نمیکنم. من پُرسیدم که هیتلر چه جوری مُرد
دیگر حوصله‌َم سر رفته. 
میگویم: پس چه جوری مُرد؟ بازنده‌ها خودشون رو میکشن دیگه
میگوید: دِ نه دیگه. میگم هیتلر نباخت. هیتلر خودکشی نکرد. هیتلر یه نامه مینویسه. آخرِ نامه میبینه که کسی رو نداره بهش تقدیم کنه. میره تووی حیاطِ کاخ؛ پیپ روشن میکنه و دق میکنه و می‌میره. هیتلر از بی کِسی مُرد... میفهمی؟ از بی کِسی
دیگر سعی میکنم چیزی نشنوم. داستان تا همینجا برایم کافی است. صدای پایِ صاحب خانه را از طبقه بالا میشنوم. ترس برم میدارد. حتماً میخواهد کرایه‌ی عقب مانده را روی سرم هوار کند. شاید از اینجا به بعد را اینطوری سر کنم. اینطوری که بخوابم. خواب خیلی چیزها را حل میکند. حالا که آخرِ همه‌ی ماجراها را میدانم. حتی آخرِ ماجرای جنگ جهانیِ دوم را

۱۱/۲۵/۱۳۹۱

سرِ شبی یکی گفت: "دیر شده" بایستی میگفت: خیلی دیر شده

ساعت سه و پنجاه دقیقه‌ی یک روزِ بارانی؛ مَردی به قصه‌گو میگوید: قصه‌گو قصه نگو... بگذار دنیا همینطور بی قصه تمام شود. مَرد میانسال است وسیگارِ بهمن میکشد. تنهاست و از قصه ها سیر. همه‌ی اینها حکایت از این دارند که مَرد گزینه‌ی "تمامش کُن" را انتخاب کرده است
آدم یک جایی هر چه با خود فکر میکند ربطش را به این شهر پیدا نمی‌کند. این شروع یک سکون است. سکون از یک جایی شروع میشود و تمامی ندارد. مثلِ این که یک روز صبح از خواب بلند شوی و ببینی روی گردنت یک خالِ قهوه‌ای در آمده. از جایی نیامده ولی حسابِ کار دستت می‌‌آید که این خال تا آخرِ این زندگی با تو همراه است
یک جورِ غریبانه‌ای به سکون رسیده‌ام. سکونم طعم چایی میدهد و صدای سه‌تار. میگوید حرف بزن. حرفی ندارم. همه جوره موافقم. از مخالف بودن خسته‌َم. از اعتراض کردن هم. این را چند وقت پیش زدم بیخِ ریشم. روزی که میخواستم ریشم را بزنم. فهمیدم اعتراض ارزشش را ندارد. بیخیال شدم. ریشهایم را هم نزدم. یعنی از آن به بعد؛ هم ریش برایم مانده؛ هم سکون. آب از آب تکان نمیخورد
یک روزهایی آدم منتظرِ چیزی نیست. تلفن هم با تو همراهی میکند و زنگ نمیزند. زنگِ خانه سوخته است. چراغهای همه‌ی رابطه‌ها هم تاریک میشوند. اینطوری میشود که آدم فقط یک گیر در زندگی‌اش دارد که همان زندگی‌اش است
قصه‌گویِ پیر حرفِ مردِ میانسال را گوش می‌دهد و قصه‌ی آخرش میشود نگاه به ته سیگارِ فیلتر زردِ مَرد. فقط نگاه. امان از این نگاه

۱۱/۱۷/۱۳۹۱

قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست


شریف از همسایه‌ی همیشه ساکتش تعریف میکند. همیشه از هم قصه را از جایی شروع میکند که طرف یک روزِ برفی میخواسته از شهرِ ما بگذرد و به سمت شهرِ دیگری برود، پلیس راه جاده را به خاطر سقوط بهمن بسته و این زبان بسته همینجا ماندگار شده. خانه خریده و صبح به صبح روی تراس رو به کوه‌های سمت غرب سوت میزند


قصه‌ی آدمها؛ چه آنها که رفته‌اند؛ چه آنها که طاقت آورده اند، در نقطه‌ای که خودش هم فکر نمیکرد عجیب میشود. در خوابهایم جستجو میکنم. معمولاً راه خانه دور است. همیشه کسی دیر میکند. اما یک جای قصه با بقیه جاها فرق عجیبی دارد. این فرق قصه را می‌اندازد تووی کله‌ی شنونده و آنقدر تووی سر میپیچد که در جوابِ احوالپرسی آهِ بلندی میکشد که به این زودی‌ها تمام نمیشود.
آن قسمت قصه این است که آدمی یک روز در راه پایش تووی گِلِ باران خورده گیر میکند و هر چقدر هم زور میزند، پایش پایینتر میرود. چیزی شبیه به مُرداب، اما بدون غرق شدگی. این گیر کردن همه چیزش خوب است الّا همین "بدونِ غرق شدگی". آدم همه‌ی خودش را آماده میکند تا بعد از یک تلاشِ نافرجام برای نجات خودش غرق شود و قصه‌اش پایان پذیرد، اما ناگهان میفهمد در حالی که غرق شدن را پذیرفته، غرق نمیشود و این فقط یک جور گیر کرد‌ه‌گی است. گیر کردنی که نه میتوان فرو رفت، نه میتوان در آمد و بایستی همانجا را منزل کرد. و این یعنی تازه شروع قصه. این از آن قصه‌هاییست که قهرمان در هیچ جایش در اوج نیست. فقط وقتی میخواست تمام شود، قصه اش تازه شروع شده

شریف میگوید: این همسایه‌ی ما نمیدونم چشه. میتونه بزاره بره. به همون سمت غرب. ولی انگاری دیگه از جاده، از اون شهر، از اون زندگی که داشت به سمتش حرکت میکرد دلسرد شده. فقط صبح به صبح... صبح به صبح... صبح به صبح

۱۱/۰۸/۱۳۹۱

فرودگاهِ شهید واترز، جنب سوپر مارکتِ روشن

در کوچه‌ی بیست و چهارمِ آن خیابان غم انگیز، فرودگاهی تاسیس گردید، پنجاه متری، یک خوابه.
آدمهای فرودگاه بیشتر از هر چیزی ترس تووی صورتشان موج میزند. آدمهایی که نمیدانند آن بالا، روی هوا قرار است چه بر سرشان بیاید. آدمهایی که نمیدانند "اینی که داره میره؛ یه روز برمیگرده یا نه" 
خیلی ها هم از این میترسند که وقتی پایشان به طیّاره رسید و رفتند آن بالا، جوری بروند که وقتی برگشتند کسی صورتشان را به خاطر نداشته باشد.
مَردی هم که نسخ سیگار ایستاده، نه سفر میکند، نه آدمی دارد که در موردِ او بگوید: "تویی که اینجوری میری، دلم خون میشه... برگرد، تورو به خدا زود برگرد" این مَرد فقط دارد میرود.
آدمها زندگیشان را تووی چمدانشان خلاصه میکنند و میروند. زندگی‌هایی که وقتی اون لعنتی بره بالا، معلوم نیست کِی برمیگرده به خونه.
خانه‌ی منم فرقی با این ندارد. همه تووی صورتشان ترس دارند. نمیدانند این توو چه میگذرد، میخواهند نصیحت کنند، بدانند، دلداری بدهند. ولی بیشتر از همه نگرانِ این هستند وقتی از پنجره ی آشپزخانه، پیاده رو را دیدند، با چه حالی از درِ این لعنتی بیرون بروند.
من قصه‌ی کسی که تووی رعشه‌ی دستِ پیرمرد خلاصه شده بود را شنیدم و این فرودگاهِ پنجاه متری را تاسیس کردم. فقط به جایِ هواپیما، یک آهِ بلند پر میکشد و هیچ فرودی موفقیت آمیز نخواهد بود

۱۱/۰۳/۱۳۹۱

این نامه‌ها تووی گلوی صندوق پُست گیر میکنند



خیلی وقت است برایت نگفته‌ام، از آخرین بار چیز خاصی یادم نمی‌آید. زندگی بی اتفاق همین است دیگر. یک اتفاقی می‌افتد و بعد از آن دیگر هیچ چیز پیش نمی‌آید؛ بعد از آن فقط گله است و تکرار


پس از اول ردیف میکنم. خیلی سردم است. درست بگویم یک هفته است که سردم است. هوا سرد نیست اما بدونِ اُوِر کت طاقت نمی‌آورم. حتی جلوی همان شومینه که یک شب در میان بازی در می آورد. هوا آفتابیست اما آفتاب دارد دروغ میگوید. میدانم که دروغ میگوید، باران هم دروغ میگوید. همه این روزها خوب دروغ میگویند. غلام، پسرِ ابو ترکه مُدام دارد دروغ میگوید. خودش هم نمیداند که زنش هم به او دروغ میگوید، ولی من میدانم که دارد به غلام خیانت میکند. اینقدر دروغ میشنوم که دیگر وقتی راستِ ماجرا را میفهمم میخواهم تووی همه‌ی جوبهای این شهر بالا بیاورم. جوری شده که با دروغ مست میکنم و به آخرش رسید فقط بالا آوردن و سردرد دارد. گفتم سردرد، این روزها هم سردم میشود و هم سردرد. قرصها هم انگار دروغ میگویند. دیگر دُزهای دهِ سابق نیستند. نمیخوابانند. فقط آدم را وسوسه میکنند که تا صبح سیگار بکشد 

چند وقتی است که طبقه بالا را کسی اجاره کرده. تریاکی است، ولی آدم بدی نیست. چند باری سیگار کم آورد و انگاری میدانست که شبها را بیدارم. آمد و چند نخ قرض گرفت. حرف نمیزند. شاید حوصله حرف زدن را ندارد. خوبیِ حرف نزدن این است که دروغ نمیشنوم. عجیب است، آدمهای بی حوصله، این روزها سالمند، حتی اگر افیونی باشند. غلام هم چند باری پشت سرش داستان گفت، من هم تاییدش کردم، اگر نمیکردم تا شب میخواست دلیل بیاورد و شرطبندی کند. تووی دلم به غلام فحش میدهم و با او میخندم. این روزها میخندم و فحش میدهم. به درختهایی که بادی نیست بلرزاندشان. به پیاده‌روهای فاحشه خانه، به مغازه دارهای بی ناموس، به همه چیز میتوپم تا برسم به خانه، بعد یکدفعه همه چیز یادم میرود و دوباره سردم میشود. حتی همین الان هم سردم است. آنقدر که دلم میخواهد بخوابم. دلم میخواهد یک بار آنقدر هوا سرد شود که وقتی بخوابی، توپ هم بیدارت نکند. خیانت زنِ غلام بیدارت نکند، تریاک همسایه بالایی بیدارت نکند. هوای کافه هفت بیدارت نکند. برگهای درختان بلرزند و بیدار نشوی، دنیا را آب ببرد و تو را خواب 

نمیتوانم آخرِ نامه بگویم مشتاقِ دیدار. حتی آن اولش هم سلام نکردم. اینها اصل قضیه است. سلام و اشتیاق اتفاق به همراه دارند. من اتفاقم خیلی وقت پیش افتاده. شاید این نا امیدت کند. اما من سیمِ زنگ خانه را قطع کرده ام

۱۰/۲۳/۱۳۹۱

قصه‌ی مُراد


"لب مرز؛ بیشتر از هر چیزی؛ با خودش مفهوم شک را حمل میکند"
یک جایی است که فقط یک قدم باقی مانده؛ میتوانی اینطرف خط باشی یا آنطرف. مثلِ مراد که قاچاقی میخواست برود ژاپن؛ تا لب مرز رفت. اماداستانِ آدما دقیقا بعد از همین اما شروع میشود. آدمهایی که یک لحظه شک میکنند. آدمهایی که وا میدهند و دلبستگیِ خاطر به طرفِ خراب شده ی اینطرف مرز دارند. آدمهایی که شک میکنند میشوند صاحب عزای خودشان. برای خودشان مرثیه میخوانند و میدانند که بدترین کارِ ممکن را انتخاب میکنند. آدمی که این همه راه را تا مرز رفته؛ یکهو شک کند و بزند زیرِ همه چیز و داستان دار بشود
مُراد؛ مردِ کتانی پوش شهرِ ما؛ با پنج سر عائله؛ میخواست سری تووی سرها در بیاورد؛ رفت تا لبِ مرز اما برای قدمِ آخر؛ برگشت به عقبش نگاه کرد
 مُراد هیچ وقت سری تووی سرها در نیاورد. کم حرف شد. نتوانست به خوبی شکم بچه هایش را سیر کند. مُراد لبِ مرز؛ همه چیز را باخت

۱۰/۱۵/۱۳۹۱

غریبه‌ی شهر؛ خسته‌ست


نمیدانم از جانِ کوچه و خیابان چه میخواهم ولی باز هم با تاریک شدن هوا من و کوچه قصه را شروع میکنیم. همه ی شهر را کوچه به کوچه زیر پاهایم له میکنم. از جلوی در خانه ها رد میشود. قبلن آدمهای این خانه ها را میشناختم. با همه شان کم و بیش سیگاری دود کرده بودیم. اما حالا نه؛ همه ی آدمهای این خانه های سر به فلک کشیده برایم غریبه هستند. من هم شاید غریبه ترینشان برای آنها باشم. این غریبی خرابی می آورد. وقتی بدانی برای هیچجا نیستی شروع میکنی به خراب شدن. من آدمِ خرابکاریم. روی خرابی ها میسازم؛ میسازم که خراب کنم. آنقدر خراب کرده ام که حالا خودم خراب شده ام. راه میروم که خراب شوم؛ میکِشم تا خراب شوم. رد میشوم که خراب شوم. این حرفها را نمیشود به کسی گفت؛ نمیتوان از جایی شروع کرد و آخرش را گفت؛ این راهی که من پیش گرفته ام آخرش گفتنی نیست. دیدنی است. بایستی دید که چطور کسی جانش به لبش رسید. چطور تسلیم شد. اینها را حتی نمیتوانم به معشوقم که وقتی من را در آغوش میگیرد بگویم. اگر دهانم را باز کنم یقیناً باز هم خراب میکنم. 

قدمهایم را آهسته میکنم. به آشنا ترین خانه ی شهر رسیده ام؛ خانه ای که حالا خالیست. خانه ای که تمام روز را پای درِ آن بست بنشینی باز نخواهد شد. این را خوب میدانم و با نیم نگاهی به درختهای جلوی حیاطِ خانه دوباره به کوچه ها تن میدهم. این کوچه ها اگر میدانستند چه خرابکاری پایش به آنها باز شده است یک دقیقه هم دوام نمی آوردند. کوچه گریه اش بگیرد خیلی حرف است. خیلی
همه ی شهر را دور زده ام و هیچ به هیچ بازنده به خانه ام برمیگردم. از این سفرِ تکراری دوباره خستگی به ارمغان آورده ام. این خستگی با من است. مثلِ همان خرابکاری. شاید از خرابکاری خسته شده ام. از آه کشیدن خسته شده ام. ولی فقط میدانم به قدر اینکه بقیه ی این زندگی را بخوابم پاهایم خسته است. پله های خانه را که بالا میروم دلم میخواهد خودم را بالا بیاورم؛ مثلِ ضیاء که آنقدر عرق سگی میخورد تا بالا بیاورد؛ من هم آنقدر خودم را کشیده ام که میخواهم بالا بیاورم
بایستی بروم سر وقتِ تقویم. دورِ تاریخِ امروز را خط بکشم و کنارش بنویسم: امشب؛ شبِ سردیست. امشب پادشاه همه‌ی شامِ غریبان هاست. امشب خسته‌م؛ خسته