۱۲/۰۷/۱۳۹۱

زندگی جایِ خوبی برای زندگی کردن نیست

من همون پیرمرده‌َم که از روی کتلِ جلویِ در خونه‌َش بلند می‌شه و به کسی که منتظره در باز بشه، میگه: "از اینجا رفتن..." و دست می‌کنه تووی جیبِ کتِ چهار خونه‌اش تا دستمال رو بیرون بیاره...

وقت برای زندگی زیاد است. زندگی طولانی‌ست. اما جای زندگی کم است. آدمی موجودی وابسته به لحظه‌ی زندگی است. ثانیه‌ای در گذشته که همه‌ی خود را جمع کرده بود تا حرفش را بی‌کم و زیاد بزند و یک باره همه‌ای که جمع کرده بود از دستش می‌افتد و بعدِ آن لقب به دوش می‌کشد. لقبی که تا عمر می‌میرد آن لحظه را به رخش می‌کشد. یا ثانیه‌ای در اکنون که به ماشین‌های اسقاطی نگاه می‌کند و پاهایش می‌خوابد و چشمهایش دیگر بیدار هستند. و شاید ثانیه‌ای در آینده. این ثانیه آدمی مثل من را بدجوری می‌ترساند. منی که هر نفسم بازدمِ رفتن است، اما چنگ می‌اندازم به دیوارِ خانه‌ی کودکی، به یک پُک از سیگار، به موهایش... به این‌ها چنگ می‌اندازم و ادامه می‌دهم. ادامه می‌دهم و از ثانیه‌ای در آینده می‌ترسم.

صدای گریه‌ی پیرمرد پشت آژیر خطر گم می‌شود. این کوچه صاحبِ همه‌ی پرچم‌های تسلیت است. تسلیت به تمام کسانی که به ثانیه‌ای شک کرده بودند.

۴ نظر:

  1. "زندگی جایِ خوبی برای زندگی کردن نیست"
    سلام ...

    پاسخحذف
  2. خیلی وقت بود دلم برای خوندنت تنگ شده بود. امشب یه دل سیر از عزا در آوردم. زنده باشی مهدی.

    پاسخحذف