روی طاقچهی پنجره نشستهام؛ آجرهای دیوارِ خانهی پشتی را میشمارم. میروم تووی فکر و حسابِ تعداد آجرهایِ شمرده شده از دستم درمیرود و دوباره از نو شروع میکنم.
حرفی تووی سَرم مانده، حرفی که بایستی فریاد میشد اما ماهیت خودش را عوض کرد. حالا تبدیل به یک نیازِ همیشگی به خلوت شده است. خلوتی که من را به اینجا رسانده.
صدای پیانو به گوشم میرسد. اینجا حتماً جایِ گلدانی است که هیچوقت نداشتمش. اینجایی که من نشستهام جایِ درستی نیست. همیشه آنجایی هستم که جایم غلط است. هوا تاریک است. دود سیگار از دهانم خلاص میشود و تا دو متر آنطرفتر محو میشود. میرود جایی که برای اوست.
و فقط میدانم هیچ چیز جای درستی نیست و رادیو هیچ خبری از طوفان را مخابره نکرده است و من کم کم دارم پیر میشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر