۱۲/۰۳/۱۳۹۱

مابقی را با سکوت ادامه بدهیم

ته گلویم؛ چیزی گیر کرده، کلمه است یا بغض، شاید هم رسمِ یک پایان، نمی‌دانم، همانجا بدجور می‌سوزد. آب دهانم را که قورت می‌دهم بیشتر می‌سوزد. نفس را که از دهان توو می‌دهم می‌سوزد. سیگار می‌کشم بیشتر می‌سوزد. ولی باز هم سیگار می‌کشم. قصه‌ی من بی‌سیگار به سر نمی‌شود. 
مثل همین جاده که پذیرفته در ساعت شش و نیم عصر یک روز شلوغ، آدمی با سرعت زیر مطمئنه؛ در لاینِ آخرِ جاده سیگار به دست و پنجره تا نیم باز دارد عبور می‌کند، من هم این سوزش را پذیرفته‌ام. مثل همین عبور بی سرانجام قبول کرده‌ام که چیزی را گم کرده‌ام. قبول کرده‌ام زلزله بیشتر از آن چیزی که میگویند خرابی به بار می‌آورد. قبول کرده‌ام که بایستی یقه را بالاتر بزنم و قدمهایم را سبک بردارم و زیرِ آسمانِ کبودِ این شهر دنبالِ قبرم بگردم. همه‌ی اینها را قبول کرده‌ام.

می‌پرسد: منو تو همدیگرُ گم کردیم؟
فکر میکنم: من خودم هم گم شده‌‌ام. شهرم را هم. آدرسم را. چه برسد به تو.
سکوت می‌کنم. این سکوت یعنی حس معلقِ وقتی که کسی بایستی به سفر می‌رفت؛ همه ناراضی از این سفر بودند. خودش هم ناراضی بود. این سکوت دقیقن سکوتِ همسرِ مسافر قبل از خداحافظی است. فقط میخواهد خودش را همانطور روی هوا نگه دارد تا این تصویر سالها پشت پنجره بماند. این سکوت را سالها با خودم دارم. دیگران خسته شده‌اند از بی‌جوابی. من خسته شدم از این گم شدن و مجبورم به این سکوت. اما همه‌مان با این خسته‌گی ادامه می‌دهیم. پشت ترافیک می‌مانیم و با رویایِ خانه بوق می‌زنیم.
این سوزش را بایستی از یاد بُرد. اما این گم شدن جوری به این سوزش وصل است. یادم می‌آورد. یادم می‌آورد که گم شده‌ام. که جایی افتاده‌ام که دیگر نبایستی دنبالم بگردم. فقط بایستی اولِ صبح بروم سر میدان. چند کارگر اجیر کنم و کُنترات بسپارم بهشان که آوارم کنند.
تصویرِ افسرِ بازنشسته؛ همسایه‌ی چند سال پیشمان، که در اولین صبحِ بعد از بازنشستگی‌اش؛ وقتی از خواب بیدار شد و فهمید جایی برای رفتن ندارد و دیگر زنش دوستش ندارد و بچه‌هایش دیگر به حالِ آماده باش نیستند تووی سرم موج برمی‌دارد. میخواهم صدایم را ضبط کنم، صدایی که نویز دارد. سکوت دارد و مردی تووی دلش به خودش می‌گوید: تو آبِ از سر گذشته‌ای.

می‌پرسد: حواست هست؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر