۱۲/۰۱/۱۳۹۱

هنوز ویلونیست فرو می‌رود

این روزها؛ یعنی از پنجشنبه‌ی هفته‌ی قبل؛ زمستانم. زمستان را باور دارم. دفن شدن زیر برف هم را هم می‌شناسم. حالا خودم زمستان شده‌ام. برف می‌بارم؛ کسی تووی سرم ویلون می‌زند. جوری که انگاری آخرین قطعه‌ای باشد که دارد در زندگیش می‌نوازد. برف می‌نشیند روی شانه‌ی راستش و چشمهایش را بسته. با هر پُکِ سیگارِ من او یک میلیمتر بیشتر در برف فرو می‌رود و همینطور آرشه را روی سیم‌ها می‌لغزاند.
اینطور وقتها آدم به خودش دلداری هم نمی‌دهد. یک قوطی کبریت دستش می‌گیرد و دلش می‌خواهد زندگیِ بی‌قواره‌اش را بکند تووی قوطی و روی میز آنقدر بالا پایین بیاندازدش تا کل زندگیش هم بخورد. آنوقت زندگیش را از قوطی بیرون بیاورد تا با اولین سایش به گوگرد قوطی کبریت از شرّش خلاص شود.
من هنوز خیال می‌کنم. خیال می‌کنم مردی که چهار سال پیش دهانش را بسته‌اند؛ همان پُلیورِ قدیمیِ کاموایی‌اش را پوشیده؛ کیفش را روی دوشش را جا‌به‌جا می‌کند و سر خیابان خیام ایستاده و پاکتِ سیگارش خالی شده است. برای هیچ ماشینی دست تکان نمی‌دهد و دلش نمی‌خواهد بداند در چه سالی زندگی میکند. مردی که در ساعت دوازده و نیم ظهر بی‌کِسی را عمر می‌کند.

۱ نظر: