گاهی آدم دلش یک دیوار میخواهد؛ حالا نه بلند؛ بتنی؛ ضخیم... دیواری که به قاعدهی تکیه دادنِ مردی طاقت بیاورد. مردی که
یکدفعه کنار کشیده است و تا آخرِ عمر میخواهد اُور کتِ آب رفتهاش را تنش کند
نگاهم به فلوت بود. بعضی وقتها خودم از نگاهم میترسم. اینطور که زل بزنم و همهی سلولهایم بخواهند تا آخر عمر، نگاهم جهت عوض نکند میترسم. یعنی دارم غرق میشوم. یعنی اگر یکی زنگِ این خانه را نزند من همینطور هِی غرق میشوم. هِی غرق میشوم و کسی به دادم نمیرسد. همیشه هم آن تهِ اقیانوس مینشینم و با کوسههای اهلی سیگاری میگیرانم و جایِ دود؛ حباب از دهانم خارج میشود
این فلوت یادگاری است. همین قدرش را میدانم که از کسی به من یادگاری رسیده است. من فلوت زدن را یاد نگرفتم. حتی نمیدانم چطور بایستی صدایش را در بیاورم. اما یادم نمیآید که چرا این لعنتیِ صیقلی به من یادگاری رسیده است. چه کسی این "نازنین" را به من هدیه داده که بعد از این همه سال میدانم اگر صدایی از خودش بیرون بدهد؛ همان تهِ اقیانوس، با کوسههای اهلی، دست روی موهایمان میکشیم و بلند بلند آه میکشیم
این لعنتی هم شاید مثل من جا مانده است. چیزی که در این حجمِ پر از دود گرفتار شود قطعاً جا مانده است. از آن جا ماندههایی که دیگر کسی سراغش را نمیگیرد. دلم میخواست میتوانستم فلوت بزنم. میتوانستم بروم خودم را برسانم روی سطحِ آب. دلم میخواست حواسم بیاید سرِ جایش و درِ خانه را باز کنم. دلم میخواست میتوانستم شیرِ آبِ حمام را ببندم. اصلن دلم میخواست این پنجره باز شود و بادی بیاید و همینطور برود تووی گلویِ این "نازنین" و صدایی از توویش در بیاید. همین اولش کافی است. بقیه را خودم میروم. این که صدایش در بیاید من راه گلویم باز میشود.خاطرهَم سرِ جایش میآید که مردی که یکهو کنار کشید این فلوت را با پیک به خانهَم فرستاد تا از این به بعد به حالِ همهی آنها که جا ماندهاند در تاریخی؛ سکوت کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر