۱۲/۰۹/۱۳۹۱

داستان‌ها را باد به یادت می‌آورد و با باد می‌روی

شال گردنم را درست نمی‌بستم؛ زیپ کاپشن را هم بالا نمی‌دادم. همینطور با تک پیراهن و کاپشن در بغل کفشم را می‌پوشیدم و به سمت مدرسه راه می‌افتادم. مادربزرگ حیاط را جارو می‌کرد. با لحنی معترضه‌ای گفت: "هنوز جَوونی... سرما روت اثر نداره. بزرگ که شدی یه باد بهت بخوره..." و دیگر هیچ نگفت. دوباره شروع کرد به جارو کردن. کاپشنم را با بی میلی تنم می‌کردم و با سنگ بازی به مدرسه می‌رسیدم.

بایستی بیشتر لبخند بزنم. مخصوصاً این روزها که دیگر اتفاقی نمی‌افتد. این روزها که بایستی سپری کرد. لبخندهای من برای خودم دوام نمی‌آورند. من از سرزمینی برگشته‌ام که عشق را به اجتماع ربط داد و اجتماعی که آدم را خُرد کرد. من از همان نسلم. از همان نسلی که همه‌ی ساخته‌هایش را یک شبه ویران کرده‌اند و از آن به بعد بالا سرِ خرابه نشسته‌ام و برای خودم غریبی می‌خوانم. همین می‌شود که هِی دلم تنگ می‌شود. برای کافه پاییز دلتنگی می‌کنم. برای شبهای دو کیلومتری تا خانه دلم تا هزار کیلومتر آنطرف‌تر می‌رود. برای نیمکتِ چهارمِ پارک که او هم مثل رنگ و رویش رفت زمزمه‌ی دیروز‌ها را می‌کنم. و برای خودِ خودم. برای "مهتی" دلم آویزان می‌شود. نه تلفنی به خودم می‌کنم. نه نامه‌ای به خودم می‌نویسم. فقط گاهی شب‌ها؛ دم پنجره یک نخ سیگار برای خودم قربانی می‌کنم و همه چیز را تووی خودم می‌خورم. 
این لبخندها به دلِ خودم نمی‌نشیند. مثلِ آدمی که دروغی شاخدار می‌گوید و هر ثانیه از دروغ، درون خودش می‌شکند. مثل کسی که یک لحظه ترسیده و دستهایش یخ زده باقی مانده. مثل لبو فروشی که در غروب یک روزِ زمستانی، به جایِ لبو، زندگی‌اش را ظرفی هفتصد تومان فروخت.

پایینِ کوچه‌ی فرهاد ایستاده‌ام. لبهایم ترک خورده است. آفتاب دروغگویِ کم سویی چشمم را تنگ‌تر می‌کند. دستهایم هم مثل همیشه با جیب‌هایم قرارداد دارند. دارد همانطور ایستاده خوابم می‌برد که بادی به گوشهایم میخورد و از سرِ گردنم سُر می‌خورد و می‌رود. بدنم از توو می‌لرزد. سرم سوز می‌کشد و سعی میکنم روی پاهایم بمانم. دستهایم را تووی جیبم سفت می‌کنم و زیرِ لبی می‌گویم: "خدا بیامرزتت مامان بزرگ..."

۱ نظر: