ساعت سه و پنجاه دقیقهی یک روزِ بارانی؛ مَردی به قصهگو میگوید: قصهگو قصه نگو... بگذار دنیا همینطور بی قصه تمام شود. مَرد میانسال است وسیگارِ بهمن میکشد. تنهاست و از قصه ها سیر. همهی اینها حکایت از این دارند که مَرد گزینهی "تمامش کُن" را انتخاب کرده است
آدم یک جایی هر چه با خود فکر میکند ربطش را به این شهر پیدا نمیکند. این شروع یک سکون است. سکون از یک جایی شروع میشود و تمامی ندارد. مثلِ این که یک روز صبح از خواب بلند شوی و ببینی روی گردنت یک خالِ قهوهای در آمده. از جایی نیامده ولی حسابِ کار دستت میآید که این خال تا آخرِ این زندگی با تو همراه است
یک جورِ غریبانهای به سکون رسیدهام. سکونم طعم چایی میدهد و صدای سهتار. میگوید حرف بزن. حرفی ندارم. همه جوره موافقم. از مخالف بودن خستهَم. از اعتراض کردن هم. این را چند وقت پیش زدم بیخِ ریشم. روزی که میخواستم ریشم را بزنم. فهمیدم اعتراض ارزشش را ندارد. بیخیال شدم. ریشهایم را هم نزدم. یعنی از آن به بعد؛ هم ریش برایم مانده؛ هم سکون. آب از آب تکان نمیخورد
یک روزهایی آدم منتظرِ چیزی نیست. تلفن هم با تو همراهی میکند و زنگ نمیزند. زنگِ خانه سوخته است. چراغهای همهی رابطهها هم تاریک میشوند. اینطوری میشود که آدم فقط یک گیر در زندگیاش دارد که همان زندگیاش است
قصهگویِ پیر حرفِ مردِ میانسال را گوش میدهد و قصهی آخرش میشود نگاه به ته سیگارِ فیلتر زردِ مَرد. فقط نگاه. امان از این نگاه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر