۱۲/۰۲/۱۳۹۱

قصه‌ی مردِ پالتوپوش

به همه‌ی آدمها روزگاری رفته؛ اما در جغرافیایی آدمی از روزگار رفته.
 یک جایی کسی یک کلمه با زبانِ خشکش به زبان می‌آورد که با شنیدنِ آن کلمه تا آخر عمر فقط تصویر مردی دستهای را در جیبِ پالتویش کرده و پشت به همه دارد در جاده خاکی می‌رود را می‌بینی. و واقعاً دارد می‌رود. جوری که دیگر هیچوقت در آن جغرافیا برف نمی‌‌آید، باران نمی‌بارد، آفتاب پرسه نمی‌زند و ذرات همینطور معلق روی ارتفاع ناچیزی از زمین می‌ماند و مرد همینطور می‌رود. 
این کلمه‌ی لعنتی مثلِ چاقویِ دو سر کُند هِی روحِ گوینده و شنونده را با شلختگی زخم می‌کند. کلمه از وقتی که گفته شد چاقویِ تنِ دو نفر می‌شود؛ دردش برای دو نفر است. کارش این است که تمام کند اما روزگار که خیال تمام شدن را ندارد.
سالهاست آدم‌های این شهر صاحبِ آن کلمه هستند. صاحب این چاقویِ کُند هستند. غمگین هم هستند. چایشان را با شیرینی غمشان می‌خورند. شب‌ها را بی‌رویا بیدار می‌مانند و خیره به پایه‌های شب تا صبح شورِ مرگ را در‌می‌آورند. فقط منتظرِ وقتش هستند که برسد تا پنجره‌ها را ببندند. پرده‌ها را بیاندازند. فیوزِ برق را بزنند و رویِ درِ خانه‌شان اعلامیه‌ای بچسبانند و رویش بنویسند: "این خانه اجاره داده نمی‌شود. فروخته هم نمی‌شود. فقط کسی زمانی بود که دیگر نیست."
و از همان ثانیه؛ چاقویِ خودشان را بیرون آورده‌اند.

۱ نظر: