۱۱/۰۸/۱۳۹۱

فرودگاهِ شهید واترز، جنب سوپر مارکتِ روشن

در کوچه‌ی بیست و چهارمِ آن خیابان غم انگیز، فرودگاهی تاسیس گردید، پنجاه متری، یک خوابه.
آدمهای فرودگاه بیشتر از هر چیزی ترس تووی صورتشان موج میزند. آدمهایی که نمیدانند آن بالا، روی هوا قرار است چه بر سرشان بیاید. آدمهایی که نمیدانند "اینی که داره میره؛ یه روز برمیگرده یا نه" 
خیلی ها هم از این میترسند که وقتی پایشان به طیّاره رسید و رفتند آن بالا، جوری بروند که وقتی برگشتند کسی صورتشان را به خاطر نداشته باشد.
مَردی هم که نسخ سیگار ایستاده، نه سفر میکند، نه آدمی دارد که در موردِ او بگوید: "تویی که اینجوری میری، دلم خون میشه... برگرد، تورو به خدا زود برگرد" این مَرد فقط دارد میرود.
آدمها زندگیشان را تووی چمدانشان خلاصه میکنند و میروند. زندگی‌هایی که وقتی اون لعنتی بره بالا، معلوم نیست کِی برمیگرده به خونه.
خانه‌ی منم فرقی با این ندارد. همه تووی صورتشان ترس دارند. نمیدانند این توو چه میگذرد، میخواهند نصیحت کنند، بدانند، دلداری بدهند. ولی بیشتر از همه نگرانِ این هستند وقتی از پنجره ی آشپزخانه، پیاده رو را دیدند، با چه حالی از درِ این لعنتی بیرون بروند.
من قصه‌ی کسی که تووی رعشه‌ی دستِ پیرمرد خلاصه شده بود را شنیدم و این فرودگاهِ پنجاه متری را تاسیس کردم. فقط به جایِ هواپیما، یک آهِ بلند پر میکشد و هیچ فرودی موفقیت آمیز نخواهد بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر