۱۰/۱۵/۱۳۹۱

غریبه‌ی شهر؛ خسته‌ست


نمیدانم از جانِ کوچه و خیابان چه میخواهم ولی باز هم با تاریک شدن هوا من و کوچه قصه را شروع میکنیم. همه ی شهر را کوچه به کوچه زیر پاهایم له میکنم. از جلوی در خانه ها رد میشود. قبلن آدمهای این خانه ها را میشناختم. با همه شان کم و بیش سیگاری دود کرده بودیم. اما حالا نه؛ همه ی آدمهای این خانه های سر به فلک کشیده برایم غریبه هستند. من هم شاید غریبه ترینشان برای آنها باشم. این غریبی خرابی می آورد. وقتی بدانی برای هیچجا نیستی شروع میکنی به خراب شدن. من آدمِ خرابکاریم. روی خرابی ها میسازم؛ میسازم که خراب کنم. آنقدر خراب کرده ام که حالا خودم خراب شده ام. راه میروم که خراب شوم؛ میکِشم تا خراب شوم. رد میشوم که خراب شوم. این حرفها را نمیشود به کسی گفت؛ نمیتوان از جایی شروع کرد و آخرش را گفت؛ این راهی که من پیش گرفته ام آخرش گفتنی نیست. دیدنی است. بایستی دید که چطور کسی جانش به لبش رسید. چطور تسلیم شد. اینها را حتی نمیتوانم به معشوقم که وقتی من را در آغوش میگیرد بگویم. اگر دهانم را باز کنم یقیناً باز هم خراب میکنم. 

قدمهایم را آهسته میکنم. به آشنا ترین خانه ی شهر رسیده ام؛ خانه ای که حالا خالیست. خانه ای که تمام روز را پای درِ آن بست بنشینی باز نخواهد شد. این را خوب میدانم و با نیم نگاهی به درختهای جلوی حیاطِ خانه دوباره به کوچه ها تن میدهم. این کوچه ها اگر میدانستند چه خرابکاری پایش به آنها باز شده است یک دقیقه هم دوام نمی آوردند. کوچه گریه اش بگیرد خیلی حرف است. خیلی
همه ی شهر را دور زده ام و هیچ به هیچ بازنده به خانه ام برمیگردم. از این سفرِ تکراری دوباره خستگی به ارمغان آورده ام. این خستگی با من است. مثلِ همان خرابکاری. شاید از خرابکاری خسته شده ام. از آه کشیدن خسته شده ام. ولی فقط میدانم به قدر اینکه بقیه ی این زندگی را بخوابم پاهایم خسته است. پله های خانه را که بالا میروم دلم میخواهد خودم را بالا بیاورم؛ مثلِ ضیاء که آنقدر عرق سگی میخورد تا بالا بیاورد؛ من هم آنقدر خودم را کشیده ام که میخواهم بالا بیاورم
بایستی بروم سر وقتِ تقویم. دورِ تاریخِ امروز را خط بکشم و کنارش بنویسم: امشب؛ شبِ سردیست. امشب پادشاه همه‌ی شامِ غریبان هاست. امشب خسته‌م؛ خسته

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر