۱۰/۲۳/۱۳۹۱

قصه‌ی مُراد


"لب مرز؛ بیشتر از هر چیزی؛ با خودش مفهوم شک را حمل میکند"
یک جایی است که فقط یک قدم باقی مانده؛ میتوانی اینطرف خط باشی یا آنطرف. مثلِ مراد که قاچاقی میخواست برود ژاپن؛ تا لب مرز رفت. اماداستانِ آدما دقیقا بعد از همین اما شروع میشود. آدمهایی که یک لحظه شک میکنند. آدمهایی که وا میدهند و دلبستگیِ خاطر به طرفِ خراب شده ی اینطرف مرز دارند. آدمهایی که شک میکنند میشوند صاحب عزای خودشان. برای خودشان مرثیه میخوانند و میدانند که بدترین کارِ ممکن را انتخاب میکنند. آدمی که این همه راه را تا مرز رفته؛ یکهو شک کند و بزند زیرِ همه چیز و داستان دار بشود
مُراد؛ مردِ کتانی پوش شهرِ ما؛ با پنج سر عائله؛ میخواست سری تووی سرها در بیاورد؛ رفت تا لبِ مرز اما برای قدمِ آخر؛ برگشت به عقبش نگاه کرد
 مُراد هیچ وقت سری تووی سرها در نیاورد. کم حرف شد. نتوانست به خوبی شکم بچه هایش را سیر کند. مُراد لبِ مرز؛ همه چیز را باخت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر