۷/۰۵/۱۳۹۱

یک دنیای عوضی

جایِ همه چیز عوض شده بود، سردردِ نیمه شب شیفتش را سر ظهر برداشته بود. جای دستهایم روی همه چیز میماند و همه ی موزاییک های شهر جای پای آدمها را حفظ میکردند. پراید بارِ چند میلیون تُنی به روستا میبرد و آفتاب هم جایش را با ابرها عوض کرده بود. آدمها نگاهشان را به آسمان دوخته بودند و در انتظارِ چیزی از پشتِ ابرها، میخندیدند. چای های تریایِ پشتِ تیاتر هم رنگ نداشتند و شیرین بودند. انگاری تووی قوری جایِ چایِ خشک، یک کیلو قند ریخته باشند و چند نفر چشمشان به بخارِ قوری باشد و منتظرِ به عمل آمدنِ چای باشند. بچه های سه چهار ساله در پارک تمرینِ تنهایی میکردند و هرکدامشان سوا سوا توپشان را بالا می انداختند و هر لحظه منتظر بودند تا به زمین برنگردد. جوبِ آب به جایِ آب کثیف، خوناب را از بالای شهر به پایین شهر میبرد. پل های عابر پیاده پُر بود از آدمهایی که میخواستند بیایند و یک عمر در آنجا زندگی کنند
شهر را آدمهایِ سکه به دست پُر کرده بودند و هرکدامشان میخواستند تووی هر سوراخی که پیدا میکنند سکه بیاندازند. سکه های پنج تومانی، ده تومانی و بیست و پنج تومانی. سردرد داشت از گوشهایم بیرون میزد و کله ام را یه وری گرفتم تا سردردم روی کفِ آسفالت نپاشد. آدمها با سرِ بالا انگاری در زبانشان دنبالِ دعایی بودند تا وردگویان برایشان چیزی برسد
تا شب باران نبارید .

۱ نظر: