۵/۰۸/۱۳۹۱

لبخندی که نمیچسبد


هر روز آدمها با یک لبخندی از پیاده رو ی یک خیابانی که اصلن به خصوص نیست رد میشوند، لبخند های نه برای همدیگر، لبخندهایی برای طراحی لب ها، لب ها جوری حالت دارند که لبخند بهشان می آید؛ مثل یک نخ بهمن سوییسی که به لای انگشتها میاید یا شال زرد روی دوش خانمها که بهشان می آید

هر روز میگذرد و این لبخند ها عوض نمیشوند، فقط چین کنار لبها از زیر بینی شروع میشود تا زیر لب هایت و هر روز این چین ها برایت آوای هعی  روزگار هعی روزگار میخوانند .
و راست است؛ آدمها همشان پیر میشوند، ولی پیر شدن در تنهایی یکهویی خودش را نشان میدهد؛ مثلن کسی بود که سیگارش را نرسیده به کافه خاموش کرد و ماند تا ته سیگار را زیر پایش له کند؛ هی له کرد هی له کرد و ناگهان وقتی وارد کافه شد موهایش سفید بودند؛ حالا چین ها به کنار؛ از آن روز لعنتی به بعد تارهای موی سفیدش هم دانه دانه؛ موزون؛ هعی روزگار هعی روزگار ناله کنان سقوط آزاد میکردند از سرش به چاه حمام
 آدمها با این لبخندها؛ خیلی وقت است که هیچ چیز بهشان نچسبیده است؛ حتی همین لبخند 
فقط هی لبخند میزنند و راه میروند و تکه سنگی را با پایشان لگد میزنند و میروند و به یک جایی میرسند که مینشینند روی یک نیمکت سبز؛ نصفه شبی 
...برای خودشان هعی روزگار هعی روزگار میخوانند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر