۵/۰۸/۱۳۹۱

با احتیاط از روی پل عبور نکنید


آدمها روی پیشانیشان نشانه دارند، نشانه ای که نشان میدهد روزگار چه بر سر آنها آورده... چطور چپ و راست شده اند که حالا تووی خیابان لهی بقیه آدمها گم میشوند... مثلن کسی ته کافه برای خودش شاملو میخواند، سرش را بالا آورد و یک نگاه با لبخند به دور تا دور کافه انداخت... نشانی پیشانیش حرف دیگری جای لبخند میزد؛ نشانی نعره میزد که چنار کوچه شاهد است؛ من سالها پیش یک بار مرده ام و تا الان مردنم طول کشیده... این لبخند را هم از همان مردن برایم یادگاری مانده...

حواسم رفت سر پل عابر پیاده؛ همانهایی که نصفه شبی چند دقیقه ای میمانی و سرت را تاب میدهی به بیرون آن و ماشین های زیر پایت را نگاه میکنی... به مقصدشان؛ سرعتشان، به بی مقصدی خودت، به سکون خودت فکر میکنی و یکهو مینشینی کف پل و میزنی زیر آواز... برای تنهایی خودت آنقدر میخوانی تا سرفه امانت ندهد و باز هم جمع میکنی میروی سر بیغوله ی خودت...
نشانی روی پیشانی آقای ته کافه ایه با لبخند را می دیدم و سرم را بردم سمت دیوار... یک دیوار سفت با کاغذ دیواری قهوه ای؛ میدانید چه میگویم... که این دیوار های کافه چطور هم صحبتتان میشوند... سرم را تکیه دادم به دیوار و یک پک به سیگارم زدم... آنقدر عمیق که بنشینم یک نشانی بکشم... یک .نشانی بکشم اندازه ی تمام تنهایی آدم هایی که خیلی وقت است روزگار دورشان انداخته... یک نشانی بدریخت روی پیشانیم
.ساعت به نصفه شب نزدیک میشد... به وقت رفتن روی پل عابر پیاده

۱ نظر: