۵/۰۹/۱۳۹۱

ای مرد بی اساس

آدم که حوصله اش نکشد همه ی خودش را خلاصه میکند، حرفهایش،  خوابش، آدمهایی که هر روز به آنها سلام میکند، زندگیش،  همه خلاصه میشوند...   میگفتند که کسی از تووی آدم خبر ندارد، اینکه چه میشود که یک نفر یکهو میرود از همه چیز استعفا میدهد، ریش میگذراد و شروع میکند به ترک کردن خودش... اما همه میدانستند یک چیزهایی، تووی آدم تغییر میکند و به طور غم انگیزی آدم  را می اندازد گوشه ی زندگی و یک بطری آب معدنی کوچک دستش میدهد و میگوید که از این روز به بعد دستهای تو فقط سیگار میبیند و آب معدنی کوچک، نه قرار است چیزی را به دست بیاوری نه از دست بدهی... فقط روز به روز باید حوصله ات را کم کنی، آنقدر که حوصله ی خودت را هم نداشته باشی و زیر خودت را خالی کنی، به خودت دروغ بگویی که خوابت می آید تا فکر نکنی، که نه میشود اندکی خوابید، نه میشود اندکی فکر نکرد... فقط هر روز، هر روز، میروی مسواک به دست خودت را، ریشت را، چین های پیشانیت را تووی آینه ی دستشویی نگاه میکنی و زل میزنی تووی چشمهای بی حوصله ی خودت و میخوانی: ای مرد بی اساس... ای مرد بی اساس... آنوقت میروی بطری آب معدنی کوچک را بر میداری و میروی... میروی تا این ته مانده ی حوصله ات هم از کف برود و تو بمانی و آخرِ راه... اصلن این خرج حوصله ها را میکنی که بروی سراغ همان آخرِ راه... ای داد از این آخرِ راه های الکی... ای داد
سر شبی یک نفر می آمد زیر پنجره، آدمهایی که زیر پنجره ی خانه های ته کوچه می مانند یک مرگیشان است، یک چیزهایی  توویشان تکانِ بدی خورده و آمده اند خودشان را با تکیه دادن به دیوار و یک نخ سیگار خالی کنند،  چند شب که آمد و رفت و هر روز چند ته سیگار له شده پای پنجره اول صبح همه ی آدمها را خراب میکرد... دوره ی دیوار نویسها به سر آمده بود، اما یک ماژیک از جیب بغلش در آورد و روی دیوار نوشت: من به تمامی آدمهای این شهر، یک خداحافظی بدهکار میشوم... آنکه میرسد دستت، صاف کن
...و حالا من مانده ام و یک بدهکاری بزرگ، بدهکاری ای که هیچ کس حوصله ی وصول آن را ندارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر