۱۲/۱۳/۱۳۹۲

اما من دهاتم را همچون بنفشه ها؛ با خود بردم هرجا که خواستم

امروز پای صحبتشان اسم کریم را آوردند. کریم فارسه! این تمام نشانی‌ست از مرد مهاجری که اوایل انقلاب از شرق به سمت شمال هجرت کرد. با یک پسر کوچک که اسمی برایش نگذاشته بودند. پس شده بود پسر کریم فارسه. کریم فارسه وقت جنگ در ساکت‌ترین نقطه دنیا مشغول محافظت از باغی بی سروته که یه دامنه‌اش احترام خانم را شوهر دادند؛ یک سرش کسی به سوگ خاطرخواهی احترامش نشست ایستاده بود. صاحب باغ هم ممدآقاکریم معروف بود که دست‌مایه‌ی شوخی‌های گیلانی‌ها شده بود. موشک‌ها به باغ نمی‌رسید. لعن و نفرین کریم فارسه به صدام انگاری درشت و حسابی اثر می‌کرد آن هنگام که کریم رادیو به گوش اخبار جنگ را می‌شنید و در ممالک ممدآقاکریم پاسبانی می‌داد و پسرش و سگش را به دورترها می‌فرستاد تا غریبه‌ای در گوشه‌ای از باغ هوس آتش‌بازی به سرش نزند. چشمانش داسِ تیز فومن بود. میگفتند دستش اگر نلرزد؛ تیزی را تا دهات بالا به هدف می‌زند. کم‌کم وقتی کریم فارسه به قهوه‌خانه می‌شد چند نفری از پذیرفته بودنش و برایش سری تکان می‌دادند. گفتند زنِ بیوه‌ای را هم نشان کرده. برای خودش و شکم پسرش تا از این وضع دربیایند. ممدآقاکریم هم راضی شده بود یک آلونکی گوشه‌ی باغ برای خودش دست و پا کند تا آن حوالی بعدها به کریم فارسه برسد تا بتواند بعد عمری اندک جایی داشته باشد برای زیستن. اندک جایی برای مُردن. چیزی که کسی نمی‌دانست؛ نه انگاری برایش جای سوال بود زن اول کریم فارسه بود. انگار یک پسر و یک مرد راهشان را با هم یکی کرده و در یکی از دهاتهای دورترین شمالی که میتوانست برایشان رقم بخورد با هم همسنگر شدند.
صاحب باغ، در یک عصر بهاریِ دلنشین؛ انتهای جنگ با صدام مُرد. حکایت است وراث ممدآقاکریم همشان آدمهای بی‌بته و مفت خورهای آن زمان بودند. چه قبل از انقلاب چه پس از آن تمام ملک و دارایی را فروختند و خرج اعطینا و شراب و مهمانی‌هاشان کردند. حتی چشم از باغ بزرگی که بیست سال تحت پاسبانی کریم فارسه بود هم نکردند. تنها جایی که کریم فارسه توانست نجات دهد همان آلونکی بود که به هزار بلا و مصیبت توانسته بود برای خودش جور کند. فقط دست‌خطی از آقا(ممدآقاکریم) برای اثبات حرفش داشت. آنقدر نالید و دم این و آن را در بالا و پایین دید تا پسران ممدآقاکریم حوصله‌شان تنگ شد و از آن یک تکه زمین گذشتند.
حالا سپیدی موهای خودش ماند و پسری که دیگر سر به پدر برنمیگرداند.  پس از جنگ در دهاتی که هر تکه‌اش به نام کسی خورده؛ تا شهر خود که دیگر شهری برایش نماند و جیبی که آنهنگام که شغلی داشت و بخورنمیری میگرفت همیشه خالی بود؛ چه برسد به حال.
میان حرفهایشان شنیدم که میگفتند: آره؛ کریم فارسه رو که میشناسی؟! اومده بود شهر میخواست زمینش رو بفروشه. یه بار دیگه هم اومده بود. [میخندد] هر بار که میاد ده تومن ارزونتر میکنه. چیزی نمونده از پولش... یکی بخره از دستش دربیاره... [با فکر میخندد] بفروشه میخواد کجا بره؟؟
این سوال؛ از آن سوالهاییست که هر بار تکرار شنیدنش برای آدمهای مختلف سرم را تکان می‌دهد. این یک روز برای آدم ناگزیر است. حادثه مثل بادی بایستی برگهایت را بریزاند و خدای ناکرده سرشبی که دیگر چیزی برای پاسبانی نداری از خود میپرسی: بفروشه میخواد کجا بره؟؟
یادم به طاقچه‌ی خانه قبلی می‌افتد. آن آینه که کسی برای یادگاری کنارش شعری از شیون نوشته بود :  شیونی من کی شبان شکر خودا گوشنه خوسم / پس چی واستی گیلانِ اَچه مَچی خواباَ دینمه؟!! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر