دیشب از همین پنجرهی روبرویی دیدم که عرقِ پیشانیِ مردی حدوداً سی و سه سالهام. اولش ترسیدم. من من کردم که نریزم. عرقها که جاری شوند وقتی روی زمین بریزند متلاشی میشوند. پر نمیگیرند که در کوچشان شیطنتشان گل کند و چند بار دورِ دلبرکشان بچرخند و بعد از اینکه خندهی دلبرکشان را در آوردند به راهشان ادامه دهند. ترسم بالاخره ریخت. هر کسی خب سرنوشتی دارد. همه که نبایستی از آسمان به ریش آدمیان بخندند. بعضیها هم بایستی بعد از یک روزِ پر از لرزش و تنش در خیابانهای تهران دربیایند و روی پیشانی جاری شوند. آقای سی و سه ساله آنقدر حواسش به عمر از دست شدهاش نبود که من و بقیهی قطرههای عرق را پاک نمیکرد. همینطور هاج و واج سر سه راه آذری میلرزید و از سینهاش آتش بیرون میزد. نزدیک هشتِ غروب بود که من و دستهای دیگر از قطرهها وقتمان رسید. آنقدر سُر خوردیم تا از روی نوک بینی سقوط کردیم. مثل سربازهای جنگ که آنها را از روی سکو به سمت سقوط پیش میبرند. سربازهای سقوط کرده لاشههای حُرمت کشورِ درگیر جنگ هستند.
حالا که به سختی به آسفالت خوردم و پاشیدم کاملاً ترسم ریخته. آنقدر هم گرم هست که به طولی نمیانجامم. بخار میشوم و انگار نبوده ام تا از پیشانیِ مردی که هر ثانیه چند سال پیر میشود در بیایم و شُرّه شوم. حالا که ثانیههای آخر است به اینطرف و آنطرفم نگاه میاندازم، قطرههای دیگر هم کم کم در حال بخار شدنند. هیچکدامشان حرف نمیزنند و با لبخندی سرنوشت محتوم خود را منتظرند.
دیشب از همین پنجرهی روبرویی دیدم که آدمی تنها زمانی میتواند از خودش راضی باشد که روی صندلی بنشیند. سیگاری بگیراند و بقیهی عمرش را خیال کند - تنها خیال کند - که به سبُکیِ باد است.
چه خوبن این نوشته ها...
پاسخحذف