۵/۲۸/۱۳۹۱

قصه‌‌ی یک آدمِ معمولی

چند بارِ اولی که شنیده بودم آدمِ غیرِ عادی ای هستم تووی کَتم نرفت که غیر عادی یعنی چه، اصلن مرز این دو را نمی فهمیدم... کم کم عادت کردم، انگاری یک پیاده‌رَویِ من وسط یک روز داغ تابستانی، برای دیگران به چشم این می آید که لباس عربی تنم کرده باشم و وسط منهتن عربی برقصم... نگاه ها به موهایم، به ریشم، به راه رفتنم، به کفشهایم، به سیگار کشیدن هایم موقع انتظارِ تاکسی لب خیابان همه ی معمولی بودنم را ذره ذره میخورد و تف میکرد بیرون... باورم شده بود که دیگر عادی رفتار نمیکنم... زود از کوره در میرفتم و نگاه های آدمها را بازجویی میکردم، مشت زدم، خوردم... تا قیافه ام بیشتر خوراکِ حرفهای در گوشیِ اطرافیانم باشد
معشوقه هایم هم همین نظر را داشتند، وقتی کسی تووی چشمت زل بزند و بگوید این راه رفتنِ کجِ تو، دستهایت، این پیراهنِ روی شلوار انداخته، این کلاهِ مسخره، همه ی اینها مرا میترساند... این شیوه ی بوسیدنت مرا میترساند حتی از رابطه ی تختِ خوابی با دیگران هم فاصله میگیری...
کم کم دیوانه بازیم را تووی خانه برای خودم انجام میدادم، بین خودم و آدمها یک خطِ پر رنگ و کج و معوج کشیده بودم که دیگر کسی نتواند من را ببیند... این فاصله و خط کشی ها نامِ دیگرِ تنهایی است
کم کم آدمِ معمولی را فراموش کردم، از این غیر عادی بودن برای خودم یک معمولی ساختم... برای خودم روی اُپن یک صندلی گذاشتم و رویش می نشستم و سیگار دود میکردم و آدمهای بیشتری از زندگیم خط میخوردند... آشپزخانه ام بوی سگِ مُرده می داد... 
غروب یک روزِ سَرد، دو تا فرعی مانده به ایستگاه اتوبوس، کسی به پشتم زد، عجیب بود... این کارِ آدمهای معمولی نمیتواند باشد، آدمهای معمولی هیچ وقت به شانه ات نمیزنند تا حرفشان را بگویند... برگشتم و کلاهم را به دست گرفتم و همان دیوانه‌گی های سابق را انجام دادم... به بقیه نگاه نمیکردم و زل زده بودم تووی صورتِ گود افتاده ی کسی که به پشتم زد... کمی دقیق تر شدم، اصلن آشنا نبود، هیچ وقت کسی انقدر غریبه نبود... یک جورِ عجیبی بودم، انگاری هوا گرمتر از پالتو بود، سیگارم را زیر پا له کردم و هر چه میگفتم که چه کار داشت که به دست به شانه ام زد جوابی نگرفتم... کم کم فحش دادم و باز جوابی نگرفتم... داستان گفتم برایش و چیزی نگفت... گریه کردم و باز هم جواب نداد...
سَرم را انداختم پایین و آدمهای معمولی دورَم را گرفته بودند... پچ پچ های دور و بَرم حالم را بهم میزد: دیوونهَ س؟ خطرناکه؟! زنگ بزنیم پلیس؟! عاشق شده... شیشه ایه بابا... ولش کنین... بدبخت عاشق شده... هار هار هار
و من بیشتر میرفتم تووی زمین... به همین درختی که خشک شده است، به همین تیرِ برقِ مقدس که پایش شاید دو پاکت سیگار کشیده ام کسی روبرویم جوابم را نمیدهد... کسی زده به شانه ام تا برگردم و با او حرف بزنم... کسی مانند یک آدم غیر عادی مرا میخواهد بغل کند و فشار دهد
وقتی از میدانِ آدمها فرار کردم پیراهنم را کردم تووی شلوار... رفتم سلمانی و موهایم را کج کوتاه کردم، یک سیبیلِ کارمندی هم گذاشتم... جای پالتو کاپشنِ قهوه ای می پوشیدم... سیگار هم فقط شبها دم پنجره می کشیدم... به حدِ تا پایِ مرگ رفتنی معمولی شده بودم... معمولی برای همه و غیر عادی برای خودم...
سالها گذشته است و من خیلی معمولی، دارم زندگی میکنم... حتی زن گرفته ام دو بچه دارم... دو بچه ی کاملن معمولی... زنم را صبح به صبح و شب به شب معمولی میبوسم... خیلی معمولی شام میخوریم و میخوابیم، قرار بر این شده است که من خیلی معمولی عذاب بکشم... آخرش هم قرار است بشوم یک پیرمردِ معمولی با یک سیبیلِ نصفه و نیمه سرِ کچل و خیلی معمولی بمیرم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر