۵/۰۸/۱۳۹۱

کسی که یک شب حواسش پرت شد و فردایش مَشتی محل شده بود

 گم شدن آدمها  خیلی بی سر وصدا اتفاق می افتد... آدم غریب به راحتی آب خوردن گم میشود، اصلن غریبی یعنی گم شدن... از گم شده های زیادی گذشتم، آنها که میخواستند روزی بروند ولی میانه های رفتنشان گم شدند، آنهایی که پای ماندنشان هر روز گم تر شدند، جوری که خودشان  آدرسی از خودشان نداشته باشند
همه‌شان یک دقیقه که ساکت میشدند زل میزدند به تابلوی خیابان ها و بهت زده هر دقیقه دور خودشان را بیشتر خط میکشیدند
آدمهای غریب، وقتی که شروع میکنند به گم شدن نه از خودشان خبری میشود، نه کسی عکسی ازآنها به روزنامه های کثیر الانتشار میدهد... جوری خودشان را گم و گور میکنند که ردی از خودشان هم نماند
یک شب غریبه ای در شهر که روی تراس خانه اش سیگار میکشید و خیابان های تاریک و خلوت شهر را نگاه میکرد شروع کرد به گم شدن... سیگارش را تمام کرد و سازش را انداخت روی کولَش و گذاشت رفت... به خودش که آمد، دید که روز شده و تووی یک خیابان غریبه دارد برای خودش سیگار میکشد و هی راه می رود... هی برمیگردد... حالا سالها پیر شده بود و شده بود مَشتی محل... یک بساط کوچک برای خودش دست و پا کرده بود و برای رهگذران محل تار میزد، سیگار میفروخت و هر روز گم تر میشد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر